wild
همهی آن سکانسهایی که ذرت سرد میخورد! ذرت سرد و آجیل! ذرت سرد و ماهی خشک شده! ذرت سرد و... حدس میزدم به همین زودی از راهپیماییاش دست برمیدارد ولی برنداشت. سکانسی که پوتینهای کوه نوردیاش را پرت کرد توی دره! گفتم دیدی پشیمان شد؟ ولی نشد. سکانسی که بی آبی امانش را برید، گفتم الان یک گوشه از پا میافتد و آهسته میمیمرد ولی نمُرد!
سکانس آخر آدمی را دیدم که چندین بار در طول مسیر از جانش گذشته بود! سر زانوهایش به شدت زخم شده بود. آب گندیدهی مرداب را خورده بود. زیر بار هیولای آبی روی کمرش له شده بود، ولی بالاخره خودش را پیدا کرده بود. سکانس آخر روی پل ایستاده بود و به دریاچه زل زده بود زمزمه میکرد:" تو این مسیر فهمیدم زندگی من مثل تمام زندگیها، اسرارآمیز،بیبرگشت و مقدس بود... زندگی من خیلی متعلق به من بود"...
...و گاهی آدم برای به دست آوردنِ خود واقعیاش و به تقاص اشتباهات گذشتهاش، باید از روی خودش با تریلی هجده چرخ رد شود. بعد بلند شود تکههای خودش را به هم بچسباند، گرد و خاکش را بگیرد. دست و رویش را بشوید و دوباره نقطه را بگذارد سر خط. فقط به یک دلیل! آن هم اینکه دلش آرام بگیرد...حتی اگر چهارسال و هفت ماه و سه روز طول بکشد.
- ۹۴/۰۹/۲۹