به بهار(2)
بهارم
نمیدانم دقیقا چه مان شده است که دوست داریم تا یکی میگوید حالم خوب نیست، بچسبانیمش به ماجراهای عشقی و شکست عاشقی! اینکه سعی میکنیم تمام دلایلی که میتواند حال یک نفر را بد کند، کنار بگذاریم و فکر کنیم فقط دلخستههای عاشق یا شکست عشقی خوردهها این مدلی میشوند، نمیدانم از کجا نشأت میگیرد. متوجه این همه اصرار برای تمرکز روی نقاط عشقی زندگی نمیشوم. کسی چه میداند قصهی غصههای هرکس، داستان هزار و یک شب است. آدم که نمیتواند بیاید قصه هزار و یک شبش را تعریف کند! ما چه میدانیم سربالاییهای زندگی هرکس چقدر شیب تندی داشته است که نفسش را به شماره انداخته است. ما فقط میتوانیم نوشتههایش را بخوانیم. فوقش گاهی تلفن را برداریم و صدایش را بشنویم. اصلا گیرم گاهی هم قراری بگذاریم و ببینیمش. با حرفهای نگفتهی دلش چه میکنیم که روی هم تلنبار شده است... کاری که از دستمان ساخته نیست. کاش لااقل انگ گرسنگی نکشیدی عاشقی یادت بره، بهش نزنیم. ما که هیچوقت سرمان را روی بالشِ خیسِ پُرگریهاش نگذاشتهایم. ما که هیچوقت کفشهایش را قرض نگرفتهایم و دو قدم با آن راه نرفتهایم. ما که هیچوقت ندانستهایم سختی های زندگیاش سر به کجا کشیده است که حتا عاشقی هم از یادش رفته است. ما که بلد نیستیم گرهای از دردهایش باز کنیم، چرا گرههای زندگیش را کورتر میکنیم...! ما که علت ناراحتیهای دمادمش را نمیدانیم! دلیل رسیدنش به مرز جنون را نمیدانیم...شاید حال مادرش خوب نیست، شاید قوت از بینرفته ی پاهای پدر اذیتش میکند... شاید یک ترس همیشگی در دلش خانه کرده است و دست از سرش برنمیدارد. چمیدانم! اصلا شاید کیف پولش را دزدیده باشند و دلش برای عکس سه در چهار توی کیف پولش که هیچ نسخهای از آن ندارد، تنگ شده باشد و غم از گوشه چشمش سرازیر شده باشد.
بهارم، جانِ دلم...هر گردی که گردو نیست...
پشت هر غمی، حتما که نباید یک عاشق و معشوق شکست خورده باشند...در زندگی غمهای بزرگتری هم هست که گاهی آدم نمیتواند زیر بارش کمر صاف کند.