بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه های بهار» ثبت شده است

... بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ق.ظ

بهارم، دخترِ هنوز به دنیا نیامده ام،

یک روز که نمی دانم چقدر نزدیک یا دور است و تو دیگر به جایی رسیده ای که می توانی تفاوت مزه های تلخ و شور و شیرین و بی مزگی را درک کنی، ازت می خواهم فقط یک روز صبح که از خواب بلند می شوی چای صبحانه ات را بدون شکر بنوشی، ظهر موقع غذا خوردن در حالی که همه مان سالاد را با سس میخوریم، تو روی سالادت سس نریزی و گوجه سبزهایت را هم بدون نمک بخوری! بعد همینطور که با اخم و تعجب نگاهم می کنی و دلت میخواهد درباره علت رفتارم برایت توضیح بدم؛ حتما تو را روی دو پایم خواهم نشاند و بهت خواهم گفت: بزرگ که می شوی، تا دلت بخواهد دوست پیدا می کنی اما از یک سنی به بعد متوجه می شوی چیزی که زیاد است دوست است و آنکه جایش خالی می ماند رِفیق است. بهار؛ یک دنیا فاصله است بین دوست تا رِفیق...

انگار بگویند روی گوجه سبزت نمک نپاش! چای صبحانه ات را با شکر شیرین نکن. سالادت را بدون سس بخور. زندگی بدون یک رِفیق پایه و تمام عیار، همین قدر بی مزه و از رنگ و رو رفته، از گلویت پایین می رود.





پ.ن1: گفت آدم وقتی یه سوت میزنه باید هفت هشت تا رفیق دورش جمع بشن. گفتم من یه سوت میزنم صدا میره برمیگرده به خودم.

پ.ن2: عکس از اینستاگرام جناب ماندنی


  • خانوم ِ لبخند:)

دلم برای هر چیزِ کوچک، چقدر تنگ است

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

بهارم...جانِ دلم؛

همیشه باید یک مُشت دلگرمیِ کوچک داشته باشی برای ادامه دادن. برای وقت هایی که بین یخبندان و سرمای استخوان سوز زندگی گیر میکنی. برای روزهایی که دلخوشی هایت ته می کشد و لیوان ها فقط یک نیمه ی خالی نشانت می دهند. برای ساعت هایی که هوای قلبت آلوده شده و دلتنگ یک باران است. این چنین روزها و وقت ها و ساعت های مبادا، باید یک جیبِ مخفی برای دلگرمی های کوچکت داشته باشی. دست بکنی توی جیبت و دلگرمی ات را بیرون بکشی.

دلگرمی شاید باید شبیه شکلات باشد تا مثل وقت هایی که امتحان داری یک مشت از آن را بریزی توی جیبت و خیالت راحت باشد اگر قندت وسط امتحان افتاد، می توانی دستت را فرو کنی توی جیبت و یک شکلات پیدا کنی و بگذاری توی دهانت تا آب شود و آهسته آهسته، رنگ ِ رفته از لب هایت را برگرداند. دلگرمی شاید باید کشمش های شیرینی کشمشی باشد، وقتی آن را گاز میزنی، زیر دندانت بیاید و دهانت طعمِ کشمش بگیرد. دلگرمی شاید باید شبیه آفتابِ تنبلِ زمستان باشد، همین قدر که اطمینان داری هست، هر چند کم و بی رمق و کوتاه مدت...ولی میتابد و نمی گذارد یخ بزنی. دلگرمی شاید قرآن کوچکِ جیبیِ هدیه ی مادربزرگ باشد توی ماشینت، هرچند هیچوقت لای آن را باز نکنی... دلگرمی شاید دستی باشد که از پشت سر، می زند روی شانه ات و  صدایی که می گوید" روی بودنم حساب کن"...همین قدر یکهویی...همینقدر موردِ نیاز...

وای از وقتی که وسطِ امتحان های سختِ زندگی ات، قندت بیفتد و تو، هر چه سوراخ سنبه های جیبت را بگردی، دلگرمی هایت را پیدا نکنی... وای از وقت هایی که توی شیرینی کشمشی ای که قسمت تو می شود، یکدانه کشمش هم نباشد تا زیر دندانت حسش کنی... کاش دور باشد صبح هایی که چشمت را باز کنی و بگویند خورشید از تابیدن انصراف داده و گرفته است... کاش نیاید وقت هایی که نمی توانی روی بودنِ هیچ کسی حساب باز کنی.

بهار جانکم...دخترکِ هنوز نیامده ام؛

دلگرمی ها اگر به موقع سر نرسند، آدم حوصله اش از ادامه دادن سر می رود. توی سرمای بی امانِ زندگی، قالب تهی می کند و نفسش توی هوا یخ می زند. هوای قلبش هی غلیظ و غلیظ تر می شود. به سرفه می افتد و آخر یک روز در انتظارِ بیهوده ی باران، بین برهوتِ دلی که دلگرمی هایش را از دست داده، نَه اینکه بمیرد! فقط تمام می شود.

بهار،

دنیا دزدِ چیره دست و با مهارتی است...خوب بلد است چطور لحظه های خوبت را بدزد و گردنِ این و آن بیندازد... دلِ آدمیزاد به دلخوشی های کوچکش بند است... بیا و قول بده نگذاری این تجربه ی تلخ، دوباره در تاریخ تکرار شود. بیا و قول بده اجازه ندهی دنیا، دلخوشی های کوچکت را هیچوقت از تو بدزدد...

  • خانوم ِ لبخند:)

به بهار(2)

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۲:۴۷ ق.ظ

بهارم

نمی‎دانم دقیقا چه مان شده است که دوست داریم تا یکی می‎گوید حالم خوب نیست، بچسبانیمش به ماجراهای عشقی و شکست عاشقی! اینکه سعی می‎کنیم تمام دلایلی که می‎تواند حال یک نفر را بد کند، کنار بگذاریم و فکر کنیم فقط دلخسته‎های عاشق یا شکست عشقی خورده‎ها این مدلی می‎شوند، نمی‎دانم از کجا نشأت می‎گیرد. متوجه این همه اصرار برای تمرکز روی نقاط عشقی زندگی نمی‎شوم. کسی چه می‌داند قصه‎ی غصه‎های هرکس، داستان هزار و یک شب است. آدم که نمی‎تواند بیاید قصه هزار و یک شبش را تعریف کند! ما چه می‎دانیم سربالایی‎های زندگی هرکس چقدر شیب تندی داشته است که نفسش را به شماره انداخته است. ما فقط می‎توانیم نوشته‎هایش را بخوانیم. فوقش گاهی تلفن را برداریم و صدایش را بشنویم. اصلا گیرم گاهی هم قراری بگذاریم و ببینیمش. با حرف‎های نگفته‎ی دلش چه می‎کنیم که روی هم تلنبار شده است... کاری که از دست‎مان ساخته نیست. کاش لااقل انگ گرسنگی نکشیدی عاشقی یادت بره، بهش نزنیم. ما که هیچوقت سرمان را روی بالشِ خیسِ پُرگریه‎اش نگذاشته‎ایم. ما که هیچوقت کفش‎هایش را قرض نگرفته‎ایم و دو قدم با آن راه نرفته‎ایم. ما که هیچوقت ندانسته‎ایم سختی های زندگی‎اش سر به کجا کشیده است که حتا عاشقی هم از یادش رفته است. ما که بلد نیستیم گره‎ای از دردهایش باز کنیم، چرا گره‎های زندگیش را کورتر می‎کنیم...! ما که علت ناراحتی‎های دمادمش را نمی‎دانیم! دلیل رسیدنش به مرز جنون را نمی‎دانیم...شاید حال مادرش خوب نیست، شاید قوت از بین‎رفته ی پاهای پدر اذیتش می‎کند... شاید یک ترس همیشگی در دلش خانه کرده است و دست از سرش برنمی‎دارد. چمیدانم! اصلا شاید کیف پولش را دزدیده باشند و دلش برای عکس سه در چهار توی کیف پولش که هیچ نسخه‎ای از آن ندارد، تنگ شده باشد و غم از گوشه چشمش سرازیر شده باشد.

بهارم، جانِ دلم...هر گردی که گردو نیست...

پشت هر غمی، حتما که نباید یک عاشق و معشوق شکست خورده باشند...در زندگی غم‎های بزرگتری هم هست که گاهی آدم نمی‎تواند زیر بارش کمر صاف کند.

 

  • ۱۲ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۷
  • خانوم ِ لبخند:)