یک بُرش از حقیقت؟
- ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۳:۲۷
مدتها بود هوسِ قهوه با شیر کرده بودم ولی هوای دمکردهی تابستان انگار با نوشیدنیهای داغ سرِ سازگاری ندارد. دمدمههای غروب، درِ شیشهی قهوه را باز کردم و عطر تلخ و معرکهاش انگار چیزی را درون دلم تکان داد. پاکت شیر را باز کردم و نیمی از آن را ریختم توی شیرجوش و گذاشتم روی گاز. یک قاشق قهوه ریختم توی قهوهجوش و بر خلاف همیشه شعلهی گاز را زیاد کردم. حوصلهام ته کشیده بود و تنها چیزی که در حدِ توانم نبود، انتظار کشیدن برای یک فنجان قهوه بود. یک دست فنجان نعلبکی داریم که در کمد ویترینی آشپزخانه جا خوش کرده است و رنگ نارنجی نعلبکیهایش جان میدهد برای سر کشیدن چای در غروبهای گرم و نارنجی و نقش ظریف گلهای روی فنجانهایش آدم را سر ذوق میآورد. یکی از همان فنجان نعلبکیها را هم برداشتم و گرد و غبارِ نشسته روی شیارهای فنجان را زیر آب شستم و گذاشتم روی میز. هیچکس در خانه نبود و همه چیز آماده بود برای یک مهمانیِ تکنفره در غروب پنجشنبه. از آشپزخانه آمدم به سمت اتاقم که یکی از کتابهایم را بردارم. حواسم پرتِ گوشی و انتخاب کتاب شد، نشستم روی تخت و زمان گم شد. وقتی با کتاب و گوشی به آشپزخانه برگشتم تمام شیرِ داخل شیرجوش تبخیر شده بود و باقی به دیوارههای ظرف چسبیده بود. قهوه روی گاز جوشیده بود و مزهی سوختگی میداد. فقط پنج دقیقه دیر کرده بودم. قهوهجوش را برداشتم و قهوهی سوخته را خالی کردم تو ظرفشویی. با اسکاچ افتادم به جانِ شیرجوش تا شیرِ خشک شده و چسبیده به دیوارهاش را پاک کنم. خوشبختانه هنوز نیمی از شیر در یخچال بود. حق نداشتم دلم را بیش از این نادیده بگیرم و جشن یکنفرهاش را به هم بزنم. شیرجوش را دوباره گذاشتم روی گاز و یک قاشق قهوه دیگر. دلم به همین چیزهای کوچک خوش است. به فنجان نعلبکی نارنجی که کمتر اتفاق افتاده چیزی توش بنوشم. به کتابِ روی میز. به آهنگِ بیکلامِ پلی شده روی گوشی. به خودم که در آغوش گرفتهامش؛ نه چندان با لطافت، نه چندان با محبت، اما وفادار... وفادار*.