طعم پرتقال تلخ میدهد...
حلقهی فیلم سی و شش تایی که گذاشتیم توی دوربین آنالوگ و راهی سفر شدیم را یادت هست؟ عکسی که در پارک شاهرود با آن درختهای سر به فلک کشیده اش انداختیم را چطور؟ مجسمهی نیم تنهی مرحوم خیام را چطور؟ شب بود! نور کافی برای یک عکس خوب وجود نداشت، اما ما که نگران این چیزها نبودیم هیچوقت. ما فقط دل مان میخواست در آن شبِ سرد که بیشتر حال و هوای آذر ماهِ آخرِ پاییز را داشت با خیام نیشابوری در مقبرهاش عکس یادگاری بگیریم. اینکه آن شب تا صبح توی چادر یخ زدیم و خوابمان نبرد یا اینکه من توی آن شهر غریب زدم زیر گریه، هیچ کدام باعث ناراحتیام نمیشود. تنها چیزی که دلم را نخکش میکند حلقهی فیلم سی و شش تایی است که توی شلوغی بازار رضای مشهد گم شد و عکسهایش هیچوقت هیچوقتِ هیچوقت ظاهر نشد. خدا میداند که تا روز آخر سفر چقدر کیسههای خرید و کیفمان را گشتم به این امید که گم نشده باشد، که شاید یک جایی توی همین سوراخ سنبههای کیف و وسایل گیر افتاده باشد و پیدایش کنم. ولی حلقهی سی و شش تایی فیلم پیدا نشد. مثل همهی چیزهای گم شدهای که سرنوشتشان پیدا شدن نبود! مثل همهی آدم های گمشدهای که یک روز رفتند و تنها چیزی که ازشان باقی ماند عکس سه در چهار روی اعلامیهای بود که با تیتر بزرگ بالایش زده بودند " گمشده" و به در و دیوار محل و چند خیابان آنورتر چسبانده بودند. اینکه چیزی یا کسی گم میشود و دیگر پیدا نمیشود درُست! اما این دلیل نمیشود که ما دیگر هیچوقت دنبالش نگردیم. دلیل نمی شود که چشم نگردانیم دنبالشان. دلیل نمیشود تا یک کسی یا چیزی شبیه گمشدهی خودمان میبینیم دلمان هوایش را نکند، نگوییم کاش بودی، چشمهایمان متلاطم نشود. دلیل نمیشود بچهی بازیگوش درونمان پایش را روی زمین نکوبد و بیتابی نکند...
پیدا نشدن ربطی به گشتن ندارد. اگر بدانی!
- ۸ نظر
- ۲۴ آبان ۹۵ ، ۰۳:۲۳