بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

چه خوب بود اگر جنگ ِ شخصیت های درونم روزی به پایان می رسید و یا حداقل چند تایشان تصمیم می گرفتند به نفع دیگری کناره گیری کنند . مثلا کاش آن دختره ی لجباز که شب ها خواب را از خودش دریغ می کند، از سِمت خودش استعفا می داد و جایش را میداد به همان دختره ی بی دغدغه ی الکی خوش ِ سال های دورم... یا این آقاهه ی اشک های یواشکی و خلوت نشین ِ وجودم ، جایش را با آن پسر بچه ی پر شر و شورم که روی لبه ی جدول راه می رود و بستنی گاز می زند و به موقعش هم جلوی همه میزند زیر گریه، عوض می کرد. کاش آن خانومه که یکریز توی دلم رخت می شوید و معلوم نیست چرا رخت چرک هایش تمامی ندارد، بار و بندلیش را می بست و می رفت پی ِ کارهای بازنشستگی اش و دیگر انقدر نگران ِ اتفاق های قد و نیم قد ِ زندگی نبود... یا آن دانشجوی جوان ِ بی تفاوت که دیگر مدت هاست حوصله ی بحث و جدل ندارد، کمی از دانش آموز وجودم که پای صدم های نمره اش،بی سپر می جنگید، یاد می گرفت و لااقل بابت حق های نگرفته اش از زندگی پا پس نمی کشید...یا این مادربزرگ ِ صبور درونم کمرش را راست می کرد و قیل و قال راه می انداخت و همه چیز را به نفع خودش تمام می کرد...یا این مامان ِ بهار وجودم که انقدر به عشق خوشبین است و به آدم ها امید دارد، به نور..به آب..به سیب.. به لبخند..به گل مریم و یاس ..به نرگس..به هدیه خریدن برای آدم های هرگز نیامده ..به نوشتن برای ماندن...، علاقه دارد کمی عقب نشینی می کرد و کمتر ضربه می خورد.

آنوقت من حاضر بودم پای هر توافقی که به صلح شخصیت های درونم ختم میشد را امضا کنم حتا اگر به نابودی خودم ختم شود.



  • خانوم ِ لبخند:)