دیشب اتفاقی به پیشنهاد مامان، نون و پنیر و هندونه خوردم. هر چی فکر کردم یادم نمیومد آخرین بار کی نون پنیر هندونه خورده بودم. یا هندونه ها خیلی شیرین نبودند یا من هوسش به سرم نزده بود... ناخودآگاه پرت شدم به شش هفت سالگیم..به همون شب هایی که با بابام می رفتیم مغازهی کتاب فروشی ِ باباجونم و من انقدر بین کتابا چرخ میزدم تا ساعت نُه شب می شد..درست همون ساعتی که باباجون حساب کتابای دفتری شو جمع می کرد .. از توی فلاسک آبش یه لیوان آب خنک برام می ریخت.. چراغ ها رو خاموش می کرد.. عینکش رو توی جیبش میذاشت و میگفت بریم. خریدهاشو برمیداشت و میذاشت توی ماشین ِ بابا و راه می افتادیم. من میشستم صندلی عقب ِ ماشین و هر چند دقیقه یه بار دستمو یواشکی می بردم روی صندلی جلو و به پنیرهایی که باباجون خریده بود ناخونک میزدم..عاشق پنیر بودم و همه ی شب هایی که باباجونم پنیر می خرید این قضیه تکرار می شد. گاهی کسی متوجه نمی شد گاهی هم باباجونم با همون جدیت ِ مهربونانه ی خودش میگفت بچه جان انقدر پنیر نخور، عقلت کم میشه هااا و من ریز ریز می خندیدم و در ادامه ی مسیر کار خودمو انجام می دادم. اینکه دستمو بکنم تو پلاستیک پنیری که باباجون از لبنیاتی محل خریده بود و یه تیکه پنیر بردارم و بذارم تو دهنم ، خوشمزه ترین کار دنیا بود...
امشب وقتی هندونه رو با نون پنیر خوردم، چند لحظه فکر کردم برگشتم به پونزده سال پیش.. پنیرش همون مزه ی پنیرهای باباجونم رو می داد..نون و پنیر و هندونه ی امشب من رو یاد تموم شب هایی انداخت که کنار سفره با پدربزرگم نون و پنیر و هندونه می خوردم و سرخوشانه پنیرها رو تیکه تیکه تو دهنم میذاشتم... باباجون که رفت، انگار مزه ی پنیرها رم با خودش برد! پونزده ساله که دیگه هیچ پنیری مزه ی پنیرهای باباجون رو نمیده.. راستش منم دیگه عاشق ِ پنیر نیستم.