کلاس ِ پنجم ِ صداقت
چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۵ ق.ظ
الان باید مانتو شلوارم رو اتو میکردم، مقنعه مو میذاشتم دم دست... سه رنگ خودکار میذاشتم تو جامدادیم و ساعت رو روی هفت صبح کوک میکردم تا قبل از اینکه زنگ صبحگاه بخوره، سر وقت برسم مدرسه و یه دل سیر دوستامو بغل کنم . ولی خب نه مانتو شلوار سورمهای دارم دیگه، نه ساعت رو راس هفت کوک کردم و نه دیگه قراره توی مدرسه، معلم ِ کلاس پنجم مون دست شو بذاره زیر چونهم و سرمو بگیره بالا و بگه حیف چشمای خوشگلت نیست داری گریه میکنی؟چرا؟ و من بگم آخه با دوست ِ صمیمیم تو یه کلاس نیستیم و باز هق هق بزنم زیر گریه...
- ۹۴/۰۷/۰۱