بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

گزارش یک شب در باران

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

وقتی از خانه زدم بیرون، حوصله‎ی شال و کلاه کردن نداشتم زیاد. باورم نشده بود یکهو از وسط تابستان تالاپی پرت شده ایم وسط زمستان...مامان صبح که از خانه رفته بود بیرون، گفته بود هوا سرد است اما خب من فقط ترجیح داده بودم پالتوی نه چندان گرمِ ظریف مریفم را بپوشم. کلی هم وسیله دنبالم بود و دلم چیز اضافه ای نمی خواست.

حسابی باد پیشانی ام را نوازش داد تا رسیدم...یک ساعت و نیمی گرم شده بودیم توی کلاس کوچولویمان... طرح عملیِ کلاس به خاطر سرما و باران کنسل شده بود. حالم گرفته شده بود. حرف های استاد را یکی درمیان نوشته بودم. بیشتر گوش داده بودم. استاد یک نمونه از عکس هایش را آورده بود سر کلاس. گفته بود "عکس خانوممه. خودم گرفتم" . عکس را داده بود دست تک تک مان و با یک برقی که روی لایه ی شفاف چشم های روشنش معلوم بود، تاکید کرده بود که جای انگشت هایمان روی عکس نماند و گوشه ی عکس را بگیریم. ساعتم را نگاه کردم. استاد گفت خسته نباشید. همین طور که پالتویم را می پوشیدم ، رو به بچه های کلاس با خنده گفته بودم: " زمستون همه چیش خوبه هااا، فقط سخت ترین قسمتش همین لباسِ گرم پوشیدنشه"... دکمه هایم را تا آنجا که راه داشت بسته بودم و از پله ها پایین آمده بودم. توی نور چراغ ماشین ها که نگاه می کردی یک چیزی بین برف و باران داشت می بارید. همکلاسی ام پرسیده بود: " کلاس جبرانی پنج شنبه، جمعه ها میتونی بیای؟... تعلل نکرده بودم و با  اطمینان خاطر گفته بودم: " آره ... من مشکلی با روزای تعطیل ندارم". سرش را کج کرده بود و گفته بود: " آخه من پنج شنبه جمعه ها شوهرم میاد... از راه دور میاد". با اینکه خیلی دلم خواسته بود بگویم همیشه که نمی شود به خاطر یک نفر همه چیز را به تعویق انداخت.. یکی دو ساعت که به جایی بر نمی خورد ولی با این حال گفته بودم: " خب شما موافقت نکن"... راهم را کشیده بودم و رفته بودم. باران تند تر شده بود. چشم هایم خسته شده بود از بس که دنبال یک ماشین زرد یا نارنجی گشته بود... در این شهر باران که می آید راننده تاکسی هایش آب می شوند می روند توی زمین. بالاخره یک تاکسی جلوی پایم ترمز کرد... سوار شده بودم و جایی خیلی زودتر از مقصد پیاده شده بودم.

چند روز گذشته که باران باریده بود از خانه بیرون نرفته بودم. دیروز تصمیم گرفته بودم در دورترین مسیر از خانه از تاکسی بپرم پایین و بقیه مسیر را تا خانه قدم بزنم. حالا دیگر باران نم نم نمی بارید... یک چیزی شبیه به باران های فیلم های فریدون جیرانی بود..از همان هایی که شلنگ آب را میگیرند روی سر بازیگران. دست هایم را که حالا شده بود رنگ کلم بنفش های تو سالاد کاهو؛ فرو کرده بودم توی جیبم و از زیر سقف ها فاصله می گرفتم و به این فکر میکردم که به راستی چتر، دوست نداشتنی ترین اختراع بشر بود. پشت ویترین مغازه ها را نگاه می کردم و دنبال یک چیزی می گشتم که بتواند چهار روزِ دیگر که تولد مامان است، خوشحالش کند... هیچ چیز خوشحال کننده نبود، چه چیزی باید پیدا می کردم که حالِ غم انگیزِ ِ این روزهای مادرم را تسکین دهد؟ گل فروشی هم که نرگس نداشت...

شب بود. باران که می بارد خیابان خیلی شب می شود. آدم ها با قدم های تند تر از همیشه از کنارم می گذشتند..گربه سفیده کنار خیابان داشت بدنش را کش و قوس می داد یکجوری که انگار تازه از خواب دلچسب یک عصر پاییزی بلند شده باشد و موقع چای دارچین خوردنش باشد. حالا دیگر خیسِ خیس شده بودم. روبروی مغازه ی بستنی فروشی ایستاده بودم و دلم یک چیز خوشحال کننده می خواست. رفتم تو و گفتم "آقا یه آیس پک شکلاتی بدین"... فروشنده چند لحظه سکوت کرد. انگار که یک موجود عجیب فضایی دیده باشد در آن سرما، در حالی که نوک دماغش به اندازه ی دماغ ِ هویجی آدم برفی ها، قرمز شده است و آب از لباسش چکه میکند، دارد تقاضای بستنی می کند، آن هم وقتی که همه یا داشتند آش می خوردند یا فرنی یا نوشیدنی گرم...


بستنی را گرفتم و دوباره تا خانه قدم زدم... آن ساعت از شب، من شاید دیوانه ترین دختری بودم که بستنی به دست در باران راهی خانه بودم...همیشه که نمی شود توی چارچوب ها زندانی شد. زیر باران بستنی نخورد...زیر باران خیس نشد...با کفش توی باغچه ی گلی نرفت... همیشه که نمی شود تا هوا رو به تاریکی می رود رفت خانه! گیرم تنها باشی... آدمیزاد است دیگر، دلش بی هوا، هوای خیلی چیزها می کند. حتی اگر وقتی به خانه می رسد دست هایش از شدت سرما توان کلید انداختن به در نداشته باشد.

خدا را نمی شود در این لحظات شکر نکرد وقتی پا به پایت قدم می زند تا غم از یادت برود.

  • ۹۴/۰۸/۱۲
  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۸)

مطالبتون خیلی خوب بود بازم سر میزنم
پاسخ:
 : )
  • شاهزاده شب
  • چقد این لحظه لحظه هاتو قشنگ نوشتی طوری که
    انگار منم پیشت بودم و اونا رو.تجربه میکردم
    :)
    پاسخ:
    تو قشنگ خوندی جانم : )

  • یاسمین پرنده ی سفید
  • چقققققققققققدر این درد برام آشناس:
    پشت ویترین مغازه ها را نگاه می کردم و دنبال یک چیزی می گشتم که بتواند چهار روزِ دیگر که تولد مامان است، خوشحالش کند... هیچ چیز خوشحال کننده نبود، چه چیزی باید پیدا می کردم که حالِ غم انگیزِ ِ این روزهای مادرم را تسکین دهد؟ گل فروشی هم که نرگس نداشت...
    خیلی حرفا دارم... اما نمی دونم چرا جدیدا نمی تونم بگم.
    پاسخ:
    چرا نمیگی حرفاتو؟... من که از خوردن حرفام نتیجه ی خوبی ندیدم یاسی..

    امیدوارم این درد برا هیچکس ِ هیچکس آشنا نباشه : (
  • صحبتِ جانانه
  • تاجایی که خداقهرش نیاد منم دیوونه ترینم:))
    پاسخ:
    دنیا به دیوونه ها نیاز داره :)))
  • سید محسن حسینی خواه
  • ک چیزی شبیه به باران های فیلم های فریدون جیرانی بود..

    خیلی خوب بود
    ولی حقیقتا چتر بدترین اختراع بشر نیست 
    پاسخ:
    ممنون : )

    طبیعتا بدترین نیست ولی من معتقدم همچنان از دوست نداشتنی هاست... من هیچوقت چتر نمی برم با خودم!!
  • سکوتـــــــــ پاییزی
  • چه خوشمزه نوشتی:)
    آدم هوس میکنه پا به پات قدم بزنه و خیابان های شهر متر بکنه ...
    پاسخ:
    منم دلم خواست یه روز با تو قدم بزنم و خیابونای شهر رو متر کنیم... هرچند به جای بستنی باید برات ترشک بگیریم :))
  • یاسمین پرنده ی سفید
  • نه این که نخوام بگم... راستشو بخوای نمی دونم باید چی بگم با وجود این که پر از حرفم....

    آره... منم از ته قلبم آرزو می کنم این درد برای هیچکس آشنا نباشه. خیلی سخته.
    پاسخ:
    انگار آخرین سنگر سکوته واقعا... دارم بهش ایمان میارم یاسی...

    آمین...
    میلیون ها سال پیش که یخچال و اینا نبود آدما زمستونا بستنی درست می کردن! انتظار نداری که بگم اون موقع بستنی نمی خوردن که؟ خواستم این نکته علمیو بهت گوشزد کنم :D
    پاسخ:
    استاد ببخشین کتابی در مورد تاریخ بستنی ها نوشته نشده که بهش رجوع کنیم؟ :))
    امیدوارم نکته ی عملیت حقیقت داشته باشه، و الا به نظرم ما چون تو زمستون بستنی می خوریم و اونا نخوردن، هفت هیچ از ما عقبن :|
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">