بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

خزانِ بی بهار

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ب.ظ

گفته بود شب میروی بیمارستان پهلویش بمانی؟ گفته بودم میروم. چه توی خانه باشم چه توی بیمارستان، شب ها خبری از خواب نیست! ولی خب دروغ گفته بودم. خانه کجا و بیمارستان کجا؟ بوی الکل و خون که بهم می خورد دلم می خواهد هزار بار بالا بیاورم. از ساعت 11 شب نشسته بودم روی یک صندلی سفت، پشت به پنجره...باد می آمد. پرستار آمده بود مریض ها را چک کرده بود. خون گرفته بود. قرص مسکن داده بود و رفته بود. از اتاق بغلی صدای گریه ی نوزاد می آمد. اتاق ما مانده بود بی نوزاد. تقابل امید و ناامیدی را خوب می شد توی چشم مریض های هر اتاق دید. گوشی را گرفته بودم دستم و یکجورهایی خودم را به آن راه میزدم. برای منی که مهم ترین دلیلم برای انتخاب نکردن رشته ی تجربی توی دبیرستان، طاقتِ دیدنِ دردِ بقیه را نداشتن بود، بیمارستان جای غمگینی محسوب می شود. حالا می خواهد بخش زایمان باشد یا بخش عفونی یا پشت درهای بسته ی سی سی یو....

گوشی را گذاشته بودم توی کیفم، کتابم را درآورده بودم. توی راهرو قدم زده بودم. هیچ پنجره ای برای نفس عمیق کشیدن، باز نبود. توی اتاق ها سرک کشیده بودم. همه ی همراه های خوش خوابی که روی صندلی های فلزی راهرو خوابشان برده را توی دلم تحسین کرده بودم. همینطور همه ی همراه های خوش غذایی را که لقمه های بزرگ از گلویشان پایین میرفت.

همراهِ مریضِ اتاق بغلی صدایم کرده بود، گفته بود "شما که کاری نداری چند دقیقه میای اتاق ما، مراقب دخترم باشی؟ ما بریم اون یکی بچه رو بیاریم"... گفته بودم حتما! در اتاق را یواش باز کرده بودم و چشمم افتاده بود به نوزادی که توی آغوش مادرش آرام گرفته بود. مادرش از زور درد به خودش می پیچید اما وقتی جنسیت بچه اش را پرسیدم با لبخند و صدایی که ذوق توی لحنش موج می زد گفت" اسم پسرم علی آقاست. میتونی بلندش کنی از اینجا؟"... علی آقا را از توی بغل مامانش بلند کردم. تا به حال بچه ی غریبه ای که یک ساعت است از توی دل مادرش، پایش به دنیا باز شده است، بغل کرده اید؟ من شهادت می دهم یکی از بهترین حس های دنیاست که در کلمه ها نمی گنجد. بغلش که کردم انگار عطر تن نا آشنایی به دماغش خورده باشد، چشم هایش را باز کرد و ریزه صدایی از توی حنجره اش بیرون آمد. رنگ چشم هایش به طوسی مایل بود.خواهرِ علی کوچولو را که آوردند، کار من هم تمام شد. لبخند زدم و خداحافظی کردم.

به اتاق خودمان برگشتم. حسی را تجربه کرده بودم که توی این بیست و سه سال هیچوقت لمسش نکرده بودم. پرستار را صدا زدم که برای تزریق خون بیاید. قطره های خون تند تند می دویدند و یک به یک سقوط می کردند. هوا رو به روشنی می رفت. خورشید داشت طلوع می کرد. صبحانه ی میم را تحویل گرفته بودم. بقیه مریض ها کم کم بیدار شده بودند و من هنوز روی صندلی نشسته بودم. من همراه مادری بودم که بچه اش را خدا بغل کرده بود.

  • ۹۴/۰۸/۲۶
  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۳)

  • آلبرت کبیر
  • جدیدا با ابهام حرف میزنی مهندس :|
    پاسخ:
    سلام دکتر : )
    چطوری؟

    ابهام کجاش بود؟:))
  • آلبرت کبیر
  • سلام ... شایدم سن و سال من بالا رفته :)))
    پاسخ:
    سلامم
    پیر شدیم همه مون :))
    پیرِ وبلاگستان
    آخرش چرا اونطوری شد : (
    پاسخ:
    خاصیت حقیقته ممار..واقعیت همون بود :(
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">