بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

کم سن و سال تر که بودیم، دور هم که جمع می‎شدیم یک کاغذ و خودکار برمی‎داشتیم فال می‎گرفتیم. خنده دار ترین قسمت ماجرا این بود که هرکس از قبل خودش گزینه‎های فالش را انتخاب می کرد. پنج تا ماشین، پنج تا اسمِ پسر، پنج تا گزینه برای تعداد بچه‎ها، پنج تا شغلِ آینده، پنج تا گزینه برای متراژ خانه و الی آخر... به روش های پیچیده‎ی ریاضی که الان به هیچ وجه یادم نمی‎آید گزینه ها خط می خوردند و از هر عنوان فقط یک گزینه باقی می ماند و خب پُر واضح بود که نتیجه فال همه مان با گزینه های از پیش تعیین شده، میشد دختری که در بیست و چند سالگی ازدواج می کند. اسم شوهرش سروش، کامران، رامین یا... است. دو تا بچه به دنیا می آورد و جفتش جور می شود. خودش دکتر، نقاش، نویسنده... می شود، شوهرش مهندس. در خانه ای با متراژ دویست متر به بالا تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می‎کنند و ماشین زیر پای شان بنز، BMW و یا شورلت امریکایی است.

دارم به این فکر می کنم که چقدر خوب شد، نتیجه فال های دوران نوجوانی مان هیچوقت تحقق پیدا نکرد و الا حتما این روزها یک عده ونگوگ و همینگوی و دکتر الیزابت بلک ول و خواهران برونته ای می‎شدیم که در حالی که سنی ازمان گذشته، دور هم جمع می شدیم و لابد به جای فال کاغذی، به یک فالِ با کلاس تر مثل فال قهوه ایمان می آوردیم و پولدارهای بنز سواری بودیم که خوشبختی را تهِ فنجان های قهوه جستجو می کردیم. در حالی که خوشبختی چیز دیگری بود...خوشبختی شاید همان دستی بود که وقتی بی هوا روی زمین خوابت برده، پتو را آهسته می کشید رویت تا سردت نشود.

  • ۹۴/۱۰/۰۹
  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۶)

  • شاهزاده شب
  • عه یادم رفته بود این فال گرفتن
    منو بردی به اون.روزا... :)
    پاسخ:
    خودمم یه دوری تو گذشته زدم و برگشتم :))
    خوشبختی شاید 
    ریختن خورده های نون برای گنجشکا باشه...
    خوشبختی شاید
    دیدن یه دوست بعد چندسال وسط یه خیابونه بی انتظار باشه
    خوشبختی شاید...
    پاسخ:
    چه خوشبختی های ریز کوچیکی سحر... عاشق این نگاه ریزبینانه ت هستم :*)
  • کلافه چی!
  • حانیه سلام
    امیدوارم خوب و خوش و خرم باشی
    تو کانال عضو شدم و صدات رو هم دان کردم سر فرصت گوش میدم با دقققت!
    واقعا خوشحالم که هنوز می نویسی.
    منم یه کوچولو درگیر پایان نامه و کنکورم 
    ردش کردم سعی میکنم برگردم به وبلاگ...
    وقتی میبینم بچه های خوش ذوقی هنوز هستن تو بلاگ واقعا حس خوبی بهم دست میده
    موفق باشی رفیق جان:)
    پاسخ:
    سلااام محسن : )
    چه خوب که هنوز رفقای قدیمی من اینجا سر میزنن..بی نهایت خوشحالم کردی..
    به به ایشالا شیرینی دکترا..آقای معلم ما...ایشالا درگیری هات به بهترین شکل ممکن تموم بشن . منتظریم : )
    دلمان تنگ شده بود. ممنون .. رفیق جان. زنده باشی..دلت خوش : )
    اسم تئوریشو دوس دارم بانمکه طنازه :))
    پاسخ:
    زینب  :)))
  • حاج خانوم
  • عه یادش بخیر
    واقعا اون محاسبات ریاضی چی بود؟!
    هرچی فک میکنم یادم نمیاد...
    پاسخ:
    منم یادم نمیاد والا... خنده داره :)))
  • یا زینب(س)
  • نرشته هاتو دوست داررم حانیه دقیقاااا مثل خودت 
    پاسخ:
    عزیز دلم..عارفه : ) چقدر خوشحال میشم میبینمت اینجا:بوس به روی ماهت
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">