تئوری خوشبختی های قهوه ای یا از هزاران یک نفر اهل دل اند*
کم سن و سال تر که بودیم، دور هم که جمع میشدیم یک کاغذ و خودکار برمیداشتیم فال میگرفتیم. خنده دار ترین قسمت ماجرا این بود که هرکس از قبل خودش گزینههای فالش را انتخاب می کرد. پنج تا ماشین، پنج تا اسمِ پسر، پنج تا گزینه برای تعداد بچهها، پنج تا شغلِ آینده، پنج تا گزینه برای متراژ خانه و الی آخر... به روش های پیچیدهی ریاضی که الان به هیچ وجه یادم نمیآید گزینه ها خط می خوردند و از هر عنوان فقط یک گزینه باقی می ماند و خب پُر واضح بود که نتیجه فال همه مان با گزینه های از پیش تعیین شده، میشد دختری که در بیست و چند سالگی ازدواج می کند. اسم شوهرش سروش، کامران، رامین یا... است. دو تا بچه به دنیا می آورد و جفتش جور می شود. خودش دکتر، نقاش، نویسنده... می شود، شوهرش مهندس. در خانه ای با متراژ دویست متر به بالا تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی میکنند و ماشین زیر پای شان بنز، BMW و یا شورلت امریکایی است.
دارم به این فکر می کنم که چقدر خوب شد، نتیجه فال های دوران نوجوانی مان هیچوقت تحقق پیدا نکرد و الا حتما این روزها یک عده ونگوگ و همینگوی و دکتر الیزابت بلک ول و خواهران برونته ای میشدیم که در حالی که سنی ازمان گذشته، دور هم جمع می شدیم و لابد به جای فال کاغذی، به یک فالِ با کلاس تر مثل فال قهوه ایمان می آوردیم و پولدارهای بنز سواری بودیم که خوشبختی را تهِ فنجان های قهوه جستجو می کردیم. در حالی که خوشبختی چیز دیگری بود...خوشبختی شاید همان دستی بود که وقتی بی هوا روی زمین خوابت برده، پتو را آهسته می کشید رویت تا سردت نشود.
- ۹۴/۱۰/۰۹