مشکل دردِ عشق را حل نکند مهندسی*
یک روز به خودم آمدم دیدم دوست داشتن برایم سخت شده است. از این دوستداشتن هایی منظورم است که به گوشت و پوست و دل و جانم بچسبد و مثل حلّال در خودش حلم کند. آدمها فقط دیوارهایی بودند که هیچ پنجرهای از آنها، رو به دوست داشتن و دوست داشته شدن باز نمیشد.
آدم ها را کنار زدم و عاشق عددها شدم. عاشق کُد ها و دستورها... عاشق صفر و یک ها...! همه چیز خوب بود تا قبل از بازخوانیِ حاشیهنوشتههای کتاب ها و جزوههایی که این روزها مثل کوه جلویم قد علم کردهاند. من عاشقِ آدمِ حاشیه نوشتههای کتابهایم بودم. حیف که هیچوقت از حاشیهی کتابهایم پایش را بیرون نگذاشت. به گمانم چهار سال برای رسیدن به این نتیجه دیر کردهام . باید خودم آن آدمِ لعنتیِ دوستداشتنی را از حاشیهی کتابهایم میکشیدم بیرون و دوستش میداشتم. قبل از اینکه عشق و عاشقی مثل چای سرد شود و از دهانم بیفتد.
پ.ن: اولین دی ماهِ بدونِ امتحانِ زندگیم را تجربه میکنم و یک حسِ عالیِ مزخرف دارم.
- ۹۴/۱۰/۱۸