بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

این قسمت: مردها گنجشک می شوند...

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ

توی یکی از برگه های دفترچه خاطراتش نوشته بود:

"من از همه ی دنیای شما،کسی را دوست داشتم که هزار کاکلی شاد توی چشم هایش سمفونیِ زندگی را می نواختند و باد با سر گیسویش قصه های مگو گفته بود و آفتاب گونه‎هایش را گُلی تر می کرد! همانی که غصه هایش را با آمدنِ اولین باران از یاد می بُرد و خوشحالی اش را مثل ساندویچ نصف می کرد و با پسرکِ فال فروشِ سر چهارراه شریک می شد.  همانی که یکروز کامیون سفیدِ کوچکی جلوی خانه شان ایستاد و اسباب اثاثیه شان را بار زد و با خودش برد و روی درِ خانه شان زدند " این ملک فروشی نیست".حالا که ندارمش، دنیای آدم ها می ترساندم. آدم هایی که چشم نداشتند ببینند از بین هفت میلیارد و خرده‎ای انسان روی کره ی زمین، او سهمِ من باشد و من تنها آن گنجشکی باشم که به درختانِ خیابانی که او هر روز از آن عبور می کند، دل خوش کرده است. 

هنوز هم منتظرم کسی بیاید آن برچسبِ مزخرف را که آفتاب رنگ و رویش را برده و ناخوانایش کرده است را از روی در بردارد. آبی به سر و روی حیاطِ غبارگرفته اش بزند، پرده ها را کنار بزند و نور را بریزد روی تنِ بی جانِ گل های فرش های قرمزِ خانه، پنجره را باز کند و برای گنجشک های فراموش شده مشتی برنج با عطرِ شالیزارهای شمال بریزد. دستی تکان بدهد و گلِ لبخند روی لب هایش شکوفه دهد.  

اگر این آدم ها معنای انتظار را می فهمیدند هیچوقت روی درِ خانه شان برچسبِ " این ملک فروشی نیست" نمی زدند. کاش هیچی نمی نوشتند. دستِ کم اینطوری شاید می توانستی به دلِ وامانده ات بفهمانی هیچ برگشتی در کار نیست و صاحبانِ این خانه برای همیشه رفته اند. اصلا همه ی این ها را بیخیال...من که با چشمانِ خودم دیدم خانمِ همسایه آنروز کاسه ی آبی پشتِ سرت ریخت! و آب یعنی برمیگردی..."

  • ۹۴/۱۱/۲۲
  • خانوم ِ لبخند:)