هرشب، تنهایی!
هرشب حوالیِ وقتی که شب از نیمه گذشته است، پیدایش میشود. از صدای خشخش جارویش میشناسمش. آن موقع از شب انقدر همه در سکوت فرو رفته اند که تقریبا محال است بیاید و متوجهِ آمدنش نشوم مگر اینکه هندزفری را چپانده باشم توی گوشم. گمان میکنم چند ماهی است به محلهی ما آمده. نفرِ قبلی آواز نمیخواند. شاید هم بلد نبود بخواند اصلا. اما نفر جدید انگار چند واحد آواز پاس کرده است.
چهرهاش را ندیدهام اما به صدایش میخورد سی و چندساله باشد. شبها وقتی جسمم توی تختخواب و فکرم هزارجای دیگر است، صدای آوازش من را به خودم می آورد. بعضی شب ها محزون می خواند و آرام. انگار زیر لب مویه می کند و چشمش که به نورِ اتاقِ شب های روشنم میافتد صدایش را آرام تر میکند. گاهی اوقات هم فکر می کنم به زبانی می خواند که من نمیفهممش اما احساس عجیب خوبی را در من زنده میکند.
دیشب هم داشت میخواند. گوش هایم را تیز کردم تا کلماتش را به خاطر بسپارم. با صدای خشدار گرفتهای که اثری از شادی تویش پیدا نمیشد داشت میخواند:
" غم و غصه تو دلم نشسته
شیشه عشق دلم رو شکسته"
بعد خش خش جارویش از صدایش پیشی گرفت و دور شد.
دلم میخواست دو تا استکان چای بریزم و در خانه را باز کنم و صدایش بزنم تا قدری روی پله ی درِ حیاط خانه مان بشیند. قند را بزنیم توی چای و چای را تا آخرین قطره هورت بکشیم. او بگوید چه کسی شیشه ی عشق دلش را شکسته است که این حجم از اندوه در صدایش جا خوش کرده است. من هم بگویم چرا شب ها خوابم نمی برد و کارم از شمردن گوسفندها گذشته است. بعدش او برود بقیه ی کوچه را تا پایان شیفتاش جارو بزند، من هم برگردم به رختخواب و پتو را بکشم روی کلهام و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم.
- ۹۵/۰۷/۳۰