نمیتونم فکر کنم یهو ابرها میرن کنار و تو از آسمون میفتی روی زمین و منجی من میشی! نمیتونم باور کنم روزای خوبی تو راهه وقتی هیچ نشونهای نمیبینم. نمیتونم باور کنم یه روز صبح بالاخره از خواب بلند میشم و میبینم جلوی روم دریاست و پشت سرم جنگل، وقتی یه تبعیدی به کویرم. نمیتونم باور کنم آدمی که بیست و چهار سال از عمرش گذشته و هیچی نشده و هیچ تجربهای نداره، بعد از بیست و چهارسالگی میتونه همهی اون چیزا رو تجربه کنه وقتی که دیگه هیچوقت هجده سالش نمیشه. وقتی دیگه هیچ شوری تو سرش نیست. وقتی دیگه خودش نیست. وقتی هرشب چشماش رو که میبنده به این فکر میکنه که فردا هم تکرار بیهودهی دیروزه و کاش هیچوقت دیگه فردا نشه.