بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

شب‌های پنیر پیتزایی

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۱۹ ق.ظ

شب از نیمه گذشته است. یک نفر با لهجه‌ی بوشهری توی گوشم آواز می‌خواند. نوای خوشی دارد. غمِ قشنگی توی صدایش پنهان است که ته دلم را می‌لرزاند.

امروز روز ابریِ زیبا و خسته‌کننده‌ای بود. هوای قدم زدن افتاده بود توی سرم اما نای رفتن نداشتم. باران هم نبارید. هنوز پاییز حضورش را پررنگ نکرده است ولی شب‌ها به قدر کافی کش آمده است.

دست‌هام را می‌چسبانم به دیواره‌ی بخارگرفته‌ی لیوان چای و انگشت‌های کرخت شده‌ام جانِ تازه می‌گیرد. به تو فکر می‌کنم که صبح در آغوش گرفتمت و الان کیلومترها دورتر از من توی تخت خودت خوابیده‌ای. به سفرِ پیشِ رو فکر می‌کنم و چمدان را توی ذهنم می‌بندم. به جادکمه‌های مانتویی فکر می‌کنم که چند هفته است جلوی چشمم مانده و حوصله نمی‌کنم دکمه‌هایش را بدوزم و همزمان به هزار چیز دیگر فکر می‌کنم.

کاش یکی بیاید آخرِ سطرِ تمام فکرهای توی سرم نقطه بگذارد، بس که این فکرهای نیمه‌کاره خوره‌ی روح و روان است یا کاش لااقل کمی باران ببارد.

  • ۹۸/۰۷/۲۹
  • خانوم ِ لبخند:)

نظرات (۴)

  • آقای سر به هوا ...
  • یاد قدیم ها افتادم که یه شب در میون میرفتیم پیتزا میخوردیم معده رو پکوندیم :))

    راستی !
    دعوتت میکنم به چالش داستان من و وبلاگ نویسی !
    پست آخرم رو بخون ..

    پاسخ:
    یه شب درمیون ؟ خدایی خیلی ظلمه :)))
    پست آخر رو خوندم انشالله اگر روزی کلمه ها یاری کردن می نویسم.

    کاش آواز ناخداها رو برات خونده باشه

    پاسخ:
    آواز دریا بود : )
  • بانوچـه ⠀
  • احسان عبدی‌پور بود... مگه نه؟

    لعنتیه این آدم...

    پاسخ:
    نه احسان عبدی پور نبود ولی عبدی پور رو هم دوست دارم :)
    یه آهنگی بود از حیدو
  • بانوچـه ⠀
  • آره می‌دونم کدومو می‌گیییی عالیههه

    پاسخ:
    چه خوب که شنیدیش :*
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی