بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مامان» ثبت شده است

دست‎هایش...

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ

روبروی کولر نشسته بودم و دلم می‎ خواست سر به تنِ تابستان نباشد. سیب‎زمینی ‎ها را رنده کردم. جای خوشحالی داشت که رنده‎ی انگشت‎خوارمان این بار انگشتم را نخورده بود. یکدانه پیاز برداشتم و رنده کردم روی سیب‌زمینی‌ ها. جای تعجب داشت که چشمم را نسوزاند. انگار پیازش دل و دماغ نداشت اشک کسی را دربیاورد. خسته‎ تر از این حرف‎ ها بود. مخلوط سیب ‎زمینی و پیاز و گوشت چرخ کرده را به مامان سپردم که ماهیتابه را روی گاز گذاشته بود و منتظر بود تا کتلت‎ ها را مثل همیشه با یک قدرت اندازه‎گیری حسی و دقیق در کفِ دستش قالب بزند و توی روغن سرخ کند. یک اندازه و مرتب و ظریف. مثل وقت‎ هایی که نمی ‎فهمم چطور ممکن است آن همه سیب ‎زمینی را با سایز یکسان و ضخامت مشابه خرد کرده باشد و هنوز بعد از این همه سال نه تنها عادت نکرده ‎ام بلکه به وجد می ‎آیم. فکر میکنم یک نیروی ماورایی و نامرئی توی دست‎ های هر مادری پنهان شده‌اند که همزمان می‎تواند هم کتلت‎ ها را مثل سربازهای نظامی در کف ماهیتابه به یک شکل فرم دهد و هم وقتی دست‎ هایت را توی دست‎ هایش می‎گیرد، گرمایش می‎ تواند تا لایه‎ی n اُم از عمق قلبت را درنوردد. هم وقتی کره را روی نان می مالد آن را تبدیل به بهشتی ‎ترین نان و کره‎ی دنیا می ‎کند و هم وقتی با دست‎ هایش موهایش را از روی پیشانی‎ اش کنار می ‎زند، صحنه‎ی هنری خلق می ‎کند.

دست ‎هایش مهربان ‎ترین ‎اند...سخاوتمند ترین، حامی ترین...گاهی اوقات که چروک‎ های روی دستش را نشانم می‎دهد و می ‎گوید پیر شده‎ام، دلم چروک می شود. 


  • خانوم ِ لبخند:)