دستهایش...
روبروی کولر نشسته بودم و دلم می خواست سر به تنِ
تابستان نباشد. سیبزمینی ها را رنده کردم. جای خوشحالی داشت که رندهی
انگشتخوارمان این بار انگشتم را نخورده بود. یکدانه پیاز برداشتم و رنده
کردم روی سیبزمینی ها. جای تعجب داشت که چشمم را نسوزاند. انگار پیازش دل و
دماغ نداشت اشک کسی را دربیاورد. خسته تر از این حرف ها بود. مخلوط
سیب زمینی و پیاز و گوشت چرخ کرده را به مامان سپردم که ماهیتابه را روی
گاز گذاشته بود و منتظر بود تا کتلت ها را مثل همیشه با یک قدرت
اندازهگیری حسی و دقیق در کفِ دستش قالب بزند و توی روغن سرخ کند. یک
اندازه و مرتب و ظریف. مثل وقت هایی که نمی فهمم چطور ممکن است آن همه
سیب زمینی را با سایز یکسان و ضخامت مشابه خرد کرده باشد و هنوز بعد از این
همه سال نه تنها عادت نکرده ام بلکه به وجد می آیم. فکر میکنم یک نیروی
ماورایی و نامرئی توی دست های هر مادری پنهان شدهاند که همزمان میتواند
هم کتلت ها را مثل سربازهای نظامی در کف ماهیتابه به یک شکل فرم دهد و هم
وقتی دست هایت را توی دست هایش میگیرد، گرمایش می تواند تا لایهی n اُم از
عمق قلبت را درنوردد. هم وقتی کره را روی نان می مالد آن را تبدیل به
بهشتی ترین نان و کرهی دنیا می کند و هم وقتی با دست هایش موهایش را از
روی پیشانی اش کنار می زند، صحنهی هنری خلق می کند.
دست هایش
مهربان ترین اند...سخاوتمند ترین، حامی ترین...گاهی اوقات که چروک های روی
دستش را نشانم میدهد و می گوید پیر شدهام، دلم چروک می شود.
+ که البته دست های مامان قلبش بود :)