بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

دویدن ثانیه‌های عمرم را وقتی فهمیدم که بزرگ شدن دیگر قد کشیدن نبود و قد شلوارم کوتاه نشد، دلم برای چیپس و پفک‌های توی سوپرمارکت غش و ضعف نکرد، آرشیو وبلاگم هی قد کشید اما نوشته‌هایم آب رفت؛ کوتاه‌تر شد، تکیده‌تر...! وقتی که عکس کانتکت‌های گوشی از تک نفره به دونفره تغییر کرد و سه نفره شدن‌ها و آن دست و پاهای کپلی سر و کله‌اشان پیدا شد. وقتی از شیرجه زدن در قسمت عمیق استخر ترسیدم. وقتی که دل بریدم...از آدم‌ها از خاطره‌ها از عکس‌ها از ایمیل‌ها. وقتی که دیگر برای ساعتِ نصب شده روی دیوار اتاقم باتری نخریدم و عقربه‌هایش تا به امروز روی یک ربع مانده به یازدهِ شب خواب مانده است. وقتی که دست کشیدم از دوست داشتن و آب از آب تکان نخورد. وقتی پاییز بدون درس و مشق و بوی کتاب و کاغذ خورد توی ذوقم و دلم برای دانشجو بودن، برای هشت صبح‌های بدون صبحانه و حتی غمِ پشتِ درِ کلاس ریاضی مهندسی ماندن، تنگ شد. وقتی زمستان دیگر شبیه زمستانِ عکس‌های آلبوم، برفی و سپید و پُرخاطره نبود و بوی پوست پرتقال و نارنگی روی بخاری نمی‌داد. وقتی که دیگر بیست و چهارم هیچ دی ماهی، بیست و چهار ساله نخواهم شد!




پ.ن: ممنون از محبتت که برای ح جیمی نوشتی مهردخت نازنینم. کلماتت به من جون تازه داده : )


  • خانوم ِ لبخند:)

اولین تجربه همیشه شیرین و وحشتناک است. وسوسه‌انگیز و دلهره‌آور است. نمی‌شود رویش هیچ حسابی باز کرد. ضمانتی در کار نیست. همان رومی روم یا زنگی زنگ است. مثل اولین باری که صدای نوزادِ تازه به دنیا آمده را می‌شنوی. اولین روزِ کاری که تجربه می‌کنی، اولین باری که دست‌هات در دست‌های کسی مشتاقانه گره می‌خورد، اولین باری که قهوه خانگی درست می‌کنی و فوران قهوه را توی قهوه‌سازِ روی گاز تماشا می‌کنی. هیچ تضمینی نیست که صدای نوزاد بعد از چند ثانیه قطع نشود، در شروع اولین روز کاری با رییس دعوایت نشود، دست‌ها در هم چفت نشوند یا قهوه روی گاز نجوشد و به بدمزه‌ترین نوشیدنی دنیا تبدیل نشود! با این همه حس‌های مبهم و عجیب و درهم و برهم، کسی نیست که شوق تجربه‌ی اولین‌ها را از خودش دریغ کند. اولین تجربه‌ها هیچوقت فراموش نمی‌شوند حتی اگر قرعه‌ی تلخ‌ترین تجربه، به نام آنها درآمده باشد.




  • خانوم ِ لبخند:)

رستگاری با اُملت

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ

از خِلال روزمرگی‌ها:

همیشه دلم می‌خواد بدونم بعضی ترکیب‌های شگفت‌انگیز مثل دلمه یا مخلوط تخم‌مرغ و گوجه رو چه کسی کشف کرده؟ اولین بار کی بوده که تونسته به تخم‌مرغ به یه شکل متفاوت نگاه کنه و مبتکرانه یه تخم‌مرغ ساده رو به یه غذای تقریبا همه‌پسند تبدیل کنه؟ فلسفه‌ی ترکیب غذاها همون‌قدر برام جالبه که فلسفه‌ی به هم وصل کردن حروف و ساختن کلمات. به نظرم آدمای باهوش فقط اونایی نیستن که فرمولای ریاضی و شیمی رو کشف می‌کنن یا قضایای هندسی رو اثبات می‌کنن یا کسانی که دست به ساختن زبان و واژه‌های نو میزنن، بلکه مخترع املت هم آدم باهوش و باذکاوت و احتمالا تنبلی بوده و ترکیب خوشمزه‌ای ساخته که میشه تو وعده‌ی صبحانه و ناهار و شام خورد و هی غصه‌ی "حالا چی بخوریم؟" رو نخورد. البته اگر چند پَر ریحون و نون تازه و لیموی خوش‌عطر و یه لیوان دوغ مَشتی هم کنارش باشه و توی ماهیتابه رویی درست شده باشه که دیگه می‌شه همه‌ی غم‌ها رو برای ساعتی از یاد برد!


  • خانوم ِ لبخند:)

این روزها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها مثل آبی که توی مُشتم گرفته باشم از لابه‌لای انگشتانم چکه می‌کند و هرچه مشتم را محکم‌تر می‌کنم و انگشتانم را بیشتر به هم می‌چسبانم تاثیری در آهسته‌تر فرو ریختن آب از درون مشت کوچکم ندارد. دست‌هایم اگر بزرگ‌تر بودند، آب بیشتری توی مُشتم جا می‌شد اما نیستند. خیلی چیزها در دنیا وجود دارد که آن‌طور که باید باشند نیستند. دست‌های من هم.

  • خانوم ِ لبخند:)

بار دیگر فصلی که دوستش داشتم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ق.ظ

حتی عمر طولانی‌ترین دلخوشی‌ها هم از عمر دردهای کوتاه‌مدت کمتره. قاعده‌ای که باید یاد هرکسی بمونه تا قدر لحظه‌های ریز خوشبختی رو هم بدونه. مثل عمر کوتاهِ تنِ خیسِ پاییز که برای من یه دلخوشی بزرگ بود. پهن بود. عریض بود. حتی اگر هیچ عکس یادگاری ای با برگ ریزونش نگرفته باشم، زیر هیچکدوم از باروناش قدم نزده باشم، هیچکس به عطر یه فنجون قهوه مهمونم نکرده باشه، حتی اگر تنها نشونه‌اش برای من، زودتر تاریک شدنِ اتاقم باشه وقتی خورشید هنوز ساعت پنج بعداز ظهر نشده، غروب می‌کنه.

شاید یه روز سرد
شاید یه نیمه شب
دلت بخواد بشه
برگردی به عقب...*
  • خانوم ِ لبخند:)

بهانه های کوچک شادی

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۷:۰۳ ب.ظ

تولدت مبارک رادیوی به یاد ماندنی با اهالی دوست داشتنی : )

کلیک



  • ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۹:۰۳
  • خانوم ِ لبخند:)

از راست به چپ: نبات، افرا، ریحون، لیلی کوچیکه





  • خانوم ِ لبخند:)

خوشا ‌پر کشیدن *

جمعه, ۱۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۱۸ ق.ظ

یکجا نشینی شوخی سنگینی بود که محیط با انسان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها کرد. کاش مرغ مهاجر بودم.

  • ۱۲ آذر ۹۵ ، ۰۲:۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)

همه‌ی زخم‌ها شفا می‌یابند *

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ

امشب که زمین خیس بود و برف پاک کن قطره های ریز باران روی شیشه را قلقلک میداد، وقتی در مسیر چشمم به سر در و کاج های بلند و کیوسک نگهبانی ات افتاد به همه ی خاطره هایی فکر کردم که باهم نساختیم، به همه خنده هایی که توی دلخوری هایمان گم شد، به همه ی دوستی هایی که هدیه ی تو بود و مثل چای یخ کرده از دهن افتاد. بعد شیرینیِ توی دستم را چپاندم توی دهنم و بغض بی وقتم را با خامه و کاکائو قورت دادم. پیش می آید دیگر.


*علی جانِ صالحی

  • ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
  • خانوم ِ لبخند:)

طعم پرتقال تلخ می‎دهد...

دوشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۲۳ ق.ظ

حلقه‎ی فیلم سی و شش تایی که گذاشتیم توی دوربین آنالوگ و راهی سفر شدیم را یادت هست؟ عکسی که در پارک شاهرود با آن درخت‎های سر به فلک کشیده اش انداختیم را چطور؟ مجسمه‎ی نیم تنه‎ی مرحوم خیام را چطور؟ شب بود! نور کافی برای یک عکس خوب وجود نداشت، اما ما که نگران این چیزها نبودیم هیچوقت. ما فقط دل مان می‎خواست در آن شبِ سرد که بیشتر حال و هوای آذر ماهِ آخرِ پاییز را داشت با خیام نیشابوری در مقبره‎اش عکس یادگاری بگیریم. اینکه آن شب تا صبح توی چادر یخ زدیم و خواب‎مان نبرد یا اینکه من توی آن شهر غریب زدم زیر گریه، هیچ کدام باعث ناراحتی‎ام نمی‎شود. تنها چیزی که دلم را نخ‎کش می‎کند حلقه‎ی فیلم سی و شش تایی است که توی شلوغی بازار رضای مشهد گم شد و عکس‎هایش هیچوقت هیچوقتِ هیچوقت ظاهر نشد. خدا می‎داند که تا روز آخر سفر چقدر کیسه‎های خرید و کیف‎مان را گشتم به این امید که گم نشده باشد، که شاید یک جایی توی همین سوراخ سنبه‎های کیف و وسایل گیر افتاده باشد و پیدایش کنم. ولی حلقه‎ی سی و شش تایی فیلم پیدا نشد. مثل همه‎ی چیزهای گم شده‎ای که سرنوشت‎شان پیدا شدن نبود! مثل همه‎ی آدم های گمشده‎ای که یک روز رفتند و تنها چیزی که ازشان باقی ماند عکس سه در چهار روی اعلامیه‎ای بود که با تیتر بزرگ بالایش زده بودند " گمشده" و به در و دیوار محل و چند خیابان آن‎ورتر چسبانده بودند. اینکه چیزی یا کسی گم می‎شود و دیگر پیدا نمی‎شود درُست! اما این دلیل نمی‎شود که ما دیگر هیچوقت دنبالش نگردیم. دلیل نمی شود که چشم نگردانیم دنبال‎شان. دلیل نمی‎شود تا یک کسی یا چیزی شبیه گمشده‎ی خودمان می‎بینیم دل‎مان هوایش را نکند، نگوییم کاش بودی، چشم‎هایمان متلاطم نشود. دلیل نمی‎شود بچه‎ی بازیگوش درون‎مان پایش را روی زمین نکوبد و بی‎تابی نکند...

پیدا نشدن ربطی به گشتن ندارد. اگر بدانی!

  • خانوم ِ لبخند:)