بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

به همین سادگیا نیست...

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ق.ظ

اون زمانی که "ناتور دشت" رو می خوندم هیچوقت فکر نمی کردم آخرین جمله ای که هولدن کالفیلد میگه انقدر تاثیرگذار باشه که حالا مدت‎هاست به یکی از قانون های نانوشته‎ی زندگیم تبدیل شده...

همون جمله ی آخر از خط آخر از صفحه ی آخر که نوشته بود: " هیچ وقت به هیچکس چیزی نگو؛ اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه "


p.s: “Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody”

  • ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • خانوم ِ لبخند:)

طعمِ شیرینِ خیال

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

بوی نم حالم را خوب می کرد. رنگِ سبز حالم را به جا می آورد. دلم می خواست پنجره ی اتاقم را که باز می کردم، تا چشم کار می کرد فقط سبز بود و بوی نم باران می پیچید در فضای اتاق و سر مست می شدم از هر نفسی که توی سینه ام فرو می دادم.... هر روز صندلی ام را می گذاشتم کنجِ بالکن؛ و هر روز خورشید موقع غروب می افتاد توی استکان چای ام و ذوب میشد. آنوقت آن را سر می کشیدم و دلم روشن می شد. روشن به همه ی روزهای خوبِ هنوز نیامده...روشن به همه ی اتفاقاتِ خوبِ در راه مانده...روشن به تمام نامه هایی که پستچی یک روز بالاخره پیدایمان می کند و به دست مان می رساند؛ درست همان وقتی که هوا بوی لیموی تازه و بابونه می دهد...روشن و گرم به حضوری شیرین و اتفاقی...


| عکاسِ عکس: آقای سینا سیاوشان |




  • خانوم ِ لبخند:)

روزها گر رفت گـو رو ، باک نیست *

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ق.ظ

من همیشه آدم معمولیه ی قصه بودم. موهایم را برای بیرون گذاشتن از شالم فرم نمی دادم؛ مقنعه چانه دار هم سر نمی کردم. جنس حرف هایم برای اطرافیانم جذاب نبود؛ کم کم یاد گرفتم گوشِ خوبی باشم. چشم هام ساده بود. کمتر ریمل می زدم. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه! فقط چشم هام را اذیت می کرد. دخترِ بیست و سه-چهار ساله ی درونم همیشه زورش به دختر هفده هجده ساله ی بازیگوشم می چریید اما هیچ وقت پیروز نشد مرا مطلقا مالِ خودش بکند. یعنی خودم نگذاشتم. اصرارِ بیهوده ی مامان را برای خریدن دستبند طلا و دست کردن النگوهایم، هیچوقت درک نکردم. دست های خالیِ بی النگویم را بیشتر دوست داشتم. خیلی بیشتر. برای نمایشگاه کتاب و رسانه های دیجیتال بیشتر از نمایشگاه طلا و جواهرات ذوق داشتم. از اول ابتدایی تا پیش دانشگاهی در مدرسه دولتی درس خواندم و با سی چهل تا دانش آموز دیگر آنقدر زدیم توی سر و کله هم که دورانِ طلایی مدرسه تمام شد. یک روز هم به خودم آمدم دیدم در دانشگاهِ دولتی شهر خودمان قبول شده ام که هرچه سعی کردم دوستش داشته باشم، نشد. یک سال پیش هم برایمان جشن فارغ التحصیلی گرفتند. یعنی حقیقتش اینکه خودمان بساطش را مهیا کردیم. کیک خریدیم. مهمان دعوت کردیم. گل رز سفارش دادیم. همین روزهای خردادماه سالِ گذشته بود. گرم و طولانی و خسته از امتحانِ آزمایشگاه الکترونیک، اما همراه با یک شوقِ فروخورده در چشم های متلاطم مان. کلاه مان را پرت کردیم بالا و از اینکه قوانین مسخره ی دانشگاه مان را زیر پا گذاشته بودیم، خوشحال بودیم. روز آخر هم رفتم بابت تسویه حساب و باقی کارهای فارغ التحصیلی ام. سه هزار و پانصد تومان دادم که دو هزار و پانصد تومانش بابت بدهکاری به کتابخانه بود و هزار تومانش بابت تمبری که باید روی مدرک می خورد. بعد مدرک فارغ التحصیلی ام را گذاشتند کف دستم و گفتند مبارکت باشد خانم مهندس. خوش آمدید. آنقدر بی تشریفات که انگار از کلاس نقاشیِ تابستانه ی سال های دور کودکی فارغ شده باشم. صد و چهل و یک واحد را پاس کرده بودم. شش واحدش را افتاده بودم و با تاخیر پاس کرده بودم که فقط خودم می دانم چرا. سه واحدش را هم حذف کرده بودم. همین قدر معمولی. همین قدر غمگینانه... غم انگیزی اش هم را تنها خودم می دانم که هر از چند گاهی دلم به گوشه ی خاطرات و آرزوهای گذشته ام گیر می کند و نخ کش می شود.


پ.ن: هی گفت بنویس! گفتم دوست ندارم غمگین بنویسم. گفت بنویس غمگین بنویس...

بعد از این همه روز ننوشتن، همینقدر معمولی بلد بودم بنویسم. می نویسم، غیر از اینجا کجا را دارم بروم مگر؟


  • خانوم ِ لبخند:)

ننوشتن انتخاب نیست

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۳ ب.ظ

یه روزی هم میاد که دیگه اینجا هیچوقت به روز نمیشه... اگر بلاگفا بود، جلوی آخرین تاریخ بروزرسانی اش می نوشت ده روز پیش... چهل روز پیش...صد روز پیش... صد و هفتاد و یک روز پیش...دویست و شصت و سه روز پیش... سیصد و چهل روز پیش... از یکسال هم که میگذشت جلوش یه علامت (-) می ذاشت. (-) یعنی حساب کتابش دیگه از دست مون در رفته. یعنی کسی که سیصد و اندی روز ننوشته دیگه چه اهمیتی داره آخرین بار کِی نوشته؟...

ولی

هیچکس جز صاحب وبلاگ نمی فهمه که دیدن یه علامت منفی جلوی اسم وبلاگش چقدر غم انگیزه.

  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۳
  • خانوم ِ لبخند:)

... بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ق.ظ

بهارم، دخترِ هنوز به دنیا نیامده ام،

یک روز که نمی دانم چقدر نزدیک یا دور است و تو دیگر به جایی رسیده ای که می توانی تفاوت مزه های تلخ و شور و شیرین و بی مزگی را درک کنی، ازت می خواهم فقط یک روز صبح که از خواب بلند می شوی چای صبحانه ات را بدون شکر بنوشی، ظهر موقع غذا خوردن در حالی که همه مان سالاد را با سس میخوریم، تو روی سالادت سس نریزی و گوجه سبزهایت را هم بدون نمک بخوری! بعد همینطور که با اخم و تعجب نگاهم می کنی و دلت میخواهد درباره علت رفتارم برایت توضیح بدم؛ حتما تو را روی دو پایم خواهم نشاند و بهت خواهم گفت: بزرگ که می شوی، تا دلت بخواهد دوست پیدا می کنی اما از یک سنی به بعد متوجه می شوی چیزی که زیاد است دوست است و آنکه جایش خالی می ماند رِفیق است. بهار؛ یک دنیا فاصله است بین دوست تا رِفیق...

انگار بگویند روی گوجه سبزت نمک نپاش! چای صبحانه ات را با شکر شیرین نکن. سالادت را بدون سس بخور. زندگی بدون یک رِفیق پایه و تمام عیار، همین قدر بی مزه و از رنگ و رو رفته، از گلویت پایین می رود.





پ.ن1: گفت آدم وقتی یه سوت میزنه باید هفت هشت تا رفیق دورش جمع بشن. گفتم من یه سوت میزنم صدا میره برمیگرده به خودم.

پ.ن2: عکس از اینستاگرام جناب ماندنی


  • خانوم ِ لبخند:)

طرزِ تهیه "لورت" را هم یادداشت نکردم

دوشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۰۰ ق.ظ

توی گوگل نوشتم طرز تهیه "لورت" بعد دیدم گوگل میگوید لورت غلط است جانم! رولت درست است. بعد یادم افتاد به نیلوفر هم می گفتی لیلوفر...به هودِ آشپزخانه هم میگفتی اود... بعد زدم زیرِ گریه!... بعد از تو هیچکس دیگر به رولت نگفت لورت و کسی نیلوفر را لیلوفر صدا نکرد... میبینی دلم چقدر برای اشتباه حرف زدنت تنگ شده؟! برای خودت که بماند...

هیچ چیز مثل مرگ تازه نیست...درست 365 روزه که بی خبر گذاشتی رفتی! حساب کتابش دستته؟ 

  • ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۳:۰۰
  • خانوم ِ لبخند:)

بارونِ بهار نباش

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ

گفتم بارونِ پاییز رو دیدی؟ آروم و مستمر و ریز و پُرپشت می‎باره... بارونِ پاییز مگه چیزی کم داشت که بارونِ بهار شدی؟

گفتم بارون بهار تُنده...یهوییه...تو خیابون داری راه میری یه دفعه بی مقدمه میاد میزنه سر تا پاتو خیس میکنه. بعدش یه جوری تموم میشه و آسمون آفتاب میشه که اگه کسی ندونه قبلش بارون زده، فکر می کنه از سرخوشیِ زیاد، با لباسات رفتی زیرِ دوشِ حمام و بعدش اومدی وسط خیابون وایسادی... گفتم بارونِ بهار مثل ابراز علاقه کردنِ بعضی آدما میمونه، یهویی وسطِ زندگی آروم و بی هیجانت ظاهر میشن و میان تو رو خیسِ محبتِ خودشون می کنن و وقتی تو داری حیرون و مستون حل میشی توی محبت شون، یه دفعه میرن...انگار که هیچوقت نیومده بودن اصلا...بعدش تو میمونی و لباسای خیس و آدمایی که فکر میکنن خُل شدی... بعدش تو میمونی و زندگی آروم و بی هیجانت که یه چیزیش با زندگی قبلی فرق داره. اونم اینکه دیگه از اومدن بارون بهار خوشحال نمیشی...

  • خانوم ِ لبخند:)

همه حرفا که آخه گفتنی نیست...

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ

قرص نمی‎خوردم. می ترسیدم تهِ گلویم گیر کند و با چند لیوان پر از آب هم پایین نرود. بچه بودم. منطقِ بزرگترها که می گفتنند راهِ گلویت آنقدرها هم که فکر می کنی تنگ نیست، برایم قابلِ قبول نبود. مریض که می شدم، سرما که می خوردم، مامان مجبور بود قرص را با آب حل کند و به خوردم بدهد. دهانم تلخ می شد. زهرمار می شد. تحملِ مزه ی قرصِ حل شده از تحملِ بوی پمادِ ویکسِ مادربزرگ هم سخت تر بود. هرچقدر زبانم را با آب میشستم، مزه اش از یادم نمی رفت؛ ولی ترسم اجازه نمی داد قرصِ درسته را ببلعم.

بزرگتر شدم. باز مریض شده بودم و دیگر دلم نمی خواست مامان قرصِ حل شده را با یک قاشق بریزد توی حلقم. دلم را به دریا زدم. یک قلپ آب خوردم، قرص را دُرُسته انداختم توی دهانم و باقیِ آبِ لیوان را یک نفس سر کشیدم. با کمال تعجب، خفه نشدم. قرص راهِ گلویم را نبست. کامم تلخ نشد. نمُردم. دهانم را جلوی آینه باز کردم تا مطمئن شوم قرص پایین رفته باشد. آآآآ... قرص توی دهانم نبود.

چندین سال گذشت تا بفهمم حرف ها هم مثل قرص ها هستند. بعضی حرف ها هستند که نباید هیچوقت با لب هایت کلمه بشوند! مزمزه کردنشان فقط کامت را تلخ می کند. مزه ی تلخش میانِ پُرز های زبانت گیر می کند و با هیچ اسکاچی پاک نمی شود. بعضی حرف ها هستند که باید دُرُسته و کامل قورت شان بدهی و پُشت بَندش یک لیوان آب سرد بنوشی. بعضی حرف ها باید توی دلت بماند.

با این اوصاف دلِ آدم ها باید جای بزرگی باشد؛ وقتی کلمات به تعدادِ ماهی های اقیانوسِ آرام، از سر و کولش بالا می روند و صدایش درنمی آید. شما تا به حال دیده اید دلِ کسی که همه ی حرف هایش را درسته قورت می دهد، زبان باز کند و از کمبودِ جا شکایت کند؟ صبور تر، عمیق تر، جادار تر، امن تر از دلِ آدم سراغ دارید؟ دمِ خدا گرم با این شیوه ی دل خَلق کردنش.


پ.ن: چقدر راست می گفت آنکه می گفت: "در نهایت آدم نمی نویسد که چیزی بگوید، بلکه می نویسد تا چیزی را نگوید"

  • خانوم ِ لبخند:)

شب آرزو ها

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

به پاس قدردانی از همراهی دلنشینتون اینبار علاوه بر انتشار فایل صوتی نوشته های برگزیده ، تیم رادیوبلاگیها نائب الزیاره ی همگی شما در حرم امام رضا (ع) خواهد بود و این وعده رو به شما میدیم که آرزوها و نوشته های قشنگتون رو با اسم خودتون روی کاغذ بنویسیم و بندازیم تو ضریح امام رضا تا زودتر برسه دست خدا :)

علاوه بر این رادیو بلاگیها یه یادگاری کوچیک هم برای نوشته های برگزیده داره که مطمئنیم ازش خوشتون میاد :) 
پس آرزوهاتونو هرچند کوچیک و هرچقدر هم رویایی و دور از دسترس یه جایی یادداشت کنید و برامون بفرستید ، اصلا هم به این فکر نکنید که نوشتنشون سخته ، هر چقدر هم نوشتن بلد نباشیم وقتی پای آرزوها میاد وسط همه چیز عوض میشه :)



هنوز هم فرصت دارین تا پنجشنبه غروب نوشته هاتونو به دست رادیو بلاگی ها برسونید.


راه های ارتباطی در تلگرام 


Pelake23@

So017@


  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)

بهارِ دلکش رسیده... دل به جا نباشد؛ انصافانه س ؟

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ

آخرین نوشته‎ی زمستانِ بی برفِ

سال یک هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی

و

خدانگهدار...

قرار مان کنارِ لحظه ی " حول حالنا الی احسن الحال..."



حال وبلاگستان خوب بود. خوبِ خوب هم که نبود باز بلاگرها غمگین یا شاد، روزانه نویس یا خاطره نویس، می آمدند می نوشتند، می خواندند. بازی وبلاگی که راه می انداختند، موجِ نوشته های وبلاگی بود که سرازیر می شد. حال کامنت دونی ها خوب بود. اگر روزی ده بار لیست نوشته های دوستان را رفرش نمی کردی، دلت تنگ می شد. وسطِ حال خوب مان، طوفان شد. نیمی از نوشته ها را باد برد. اما انگار طوفان فقط نوشته هایمان را نبرد، چیزهای دیگری را هم زد زیرِ بغلش و با خودش برد که همان موقع نفهمیدیم. چیزهایی مثلِ همسایه های قدیمی، دل و دماغِ نوشتن، رمقِ کامنت گذاشتن و حوصله ی خواندن را هم با خودش برد. یک ماه ننوشتیم. وقتی هم برگشتیم، دیگر مثلِ قدیم دست مان به کیبورد نرفت. یواش یواش دو روز یکبار وبلاگ مان را چک کردیم. ستاره ی کنار وبلاگ های خوانده نشده، کم فروغ شد. آهسته آهسته یادمان رفت ترکِ دیوار و بوی قرمه سبزی همسایه ی بغلی و کتاب و شعر و موسیقی، بهانه های کوچکی بودند برای نوشتن، برای دورِ هم بودن، برای چراغِ وبلاگ را روشن نگه داشتن. از یک روزی به بعد، انگار دیگر هیچ سوژه ای برای نوشتن در وبلاگ پیدا نشد. شاید هم خودمان چشم هایمان را بستیم و دلمان خواست دیگر نبینیم. خب بالاخره گاهی آدم مجبور است با چشم های بسته زندگی کند و زندگی با چشمانِ بسته غمگین است. آدم برای اینکه چشم هایش را روی بدی ها و سیاهی ها و زشتی ها ببندد، به اجبار، فرصتِ قشنگ دیدن را هم از دست می دهد. فیلمِ زندگی با چشمانِ بسته را که دیده اید؟!

کاش می شد آدم یکی از چشم هایش را به روی سیاهی ها ببندد و دیگری را باز نگه دارد برای قشنگ دیدن، برای قشنگ خواندن، برای قشنگ نوشتن... ولی کاش را کاشتیم، سبز نشد که نشد. زندگی با دو چشمِ باز، درد دارد ولی هنوز قشنگ است. مثل وبلاگ نویس بودن. مثل دوستی‎هایمان که به قول رادیو چهرازی:


دوستی، گاهی جنون آمیز است، گاهی خلسه ناک و، گاهی ساکت و غروب با قطارِ لیوان ها. گاهی از میانش چیزهایِ این طوری پیدا می‌شود، گاهی هم سرَش را تویِ لاکِ خودش می‌برد. امّا دوستی مثلِ هیچ چیز نیست. امّا دوستی، مثلِ کوه سرِ جاش هست و، مُدام تویِ دیگ اش چیز های نامنتظر می‌جوشد. جنون هست؛ البتّه دل تنگی هم هست. اصلن انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم. دل مان برای هر چیزِ کوچک، چه قــــدر تنگ است. باید برای تو می‌نوشتم قدر دانِ همه ی دوستی و جنون و دل تنگی، هستم.

آدمی به فَرد می‌میرد. تنها به جمع است که زنده است و معنا دارد. و من جمع را، یادَ م هست، قدرش را می‌دانم؛ گیرم سال تا سال دهانم به گفتنش باز نشود. این طور انگار آدم رازِ هستی را می‌داند. خیالش تخت است انگار. تازه این ها به کنار، کسی چه می‌داند؟ دوستی هر روز چیز های تازه می‌زاید.

مگر نه ؟

  • خانوم ِ لبخند:)