ساکنین طبقه پنجم
- ۸ نظر
- ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۰۹
همبازی کودکی هایم عروس شده بود و حال من شبیه وقتی بود که بعد از حمام، قطره آبی از انتهای موهای خیسام می چکد روی کمرم و یک حسِ خنکی می دود زیر پوستم و انگار تمام وجودم را قلقلک می دهد.
یک روز اگر به دنیا آمدی و چشمانت را رو به من باز کردی و نگاهت به چینهای کنار چشمانم افتاد که موقعِ لبخند زدن پررنگ می شود، یادت باشد مادرت در جوانی برای روزهای خوبش که هیچوقت نیامد، خیلی جنگید. تو هم برای روزهای خوبت بجنگ. این بار شاید زندگی به کام تو باشد. البته دنیا هیچوقت به کامِ کسی نبوده. اگر کسی چنین گفت باور نکن. دنیا شاید تنها چند روزی بر وفق مرادِ آدم باشد. امیدوارم برای تو اینگونه باشد...
نامه که همیشه نباید طولانی باشد. گاهی چند خطِ کوتاه هم کفایت می کند. همین.
خارجی ها بهش می گویند بالکن. اینجا از قدیم الایام بهش می گفتند بهارخواب. دهخدا در لغتنامه اش بهارخواب را ایوانِ بلندی معنا کرده که به هنگام بهاران در آنجا به شب میخسبند. در مناطق کویرنشین، جزء جدانشدنی هر خانه ای به حساب می آمد. تابستان ها میشد توی بهارخواب، رختخواب پهن کرد و چهارطاق رو به آبیِ پنبهای آسمان دراز کشید و بی واسطه خیال و رویا بافت. و شب هایی که آسمان ابری نبود و پر ستاره بود، خیال برت میداشت که اگر دستت را درازتر کنی، می توانی چندتا ستاره را هم بگیری توی مشتت.
این روزها که خانه ها یا قوطی کبریت های تزیینی هستند یا برج هایی که هیچ نشانی از معماری روح نواز ایرانی در خود ندارند، اگر خانهای پیدا شود که فرشی با نقش ترنج وسطِ بهارخواب آن انداخته باشند و بشود قدری در آنجا نشست و یک لیوان شربت بهارنارنجی، خیار سکنجبینی، چیزی سرکشید و مست شد از بوی خاکی که روی آن آب پاشیده اند، شاید بشود نفسی تازه کرد و این همه خستگی را گذاشت روی زمین. به امید همان بهار دلنشینی که بنان می خواند بازمیآید و چون نسیمِ نوبهار بر آشیانهامان گذر میکند.
خبر اینکه ما از رفاقت در محضر بعضی ها استعفا داده
ایم. خبر اینکه دلمان دیگر بهشان خوش نیست. خبر اینکه دیگر منتظر نیستیم
خبری، خطی، پیامی از آن ها به ما برسد. خبر اینکه دیگر از دیدن شان دوکیلو
قند که هیچ، یک حبه قند هم در دلمان آب نمیشود. خبر اینکه کنارگذاشتنی ها
را باید گذاشت کنار. خبر اینکه دلمان هم اگر برایشان تنگ بشود، دیگر کاری
از دست ما ساخته نیست. خبر اینکه از چشم مان افتاده اند، سقوط کردهاند.
خبر اینکه تنهایی عزیزمان را دوست تر داریم. خبر اینکه حصارِ جمع و جورتری
دور محوطه ی قلب مان کشیده ایم. خبر اینکه لب پشتِ بوم دل ما دیگر هیچ
پرنده ای ساکن نمی شود، مگر موقتی و کوتاه.
راست می گفت صمد آقای بهرنگی که بالاخره در زندگی هر آدمی یک نفر پیدا میشود که بیمقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته. آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست. اینکه بعد از روزی روزگاری ، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است. اینکه می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهمترین اشتباه زندگیاش...اصلا می شود روی دوستی ات حساب کرد یا نه. اینکه به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند.
کف دستم را که نگاه می کنم سرم گیج می رود. هزار خط و خطوطِ شکسته. هزار مسیرِ به هم گره خورده. هزار راه نرفته و نرسیده. دستم را روی پیشانی ام می گذارم تا سایه شود برای چشمهام و انتهای هر مسیر را بهتر ببینم، سوی چشمهام یاری نمی کند. انگار همه ی راه ها از یکجایی به بعد گُمات می کنند. از یکجایی به بعد محو و ناخوانا می شوند. از یکجایی به بعد خسته می شوند و دیگر ادامه پیدا نمی کنند. در این میان، دوتا خط هستند که از باقی خط ها پررنگ تر هستند. دو تا شاهراه که وقتی با ادامه نگاهم دنبال شان می کنم، میلِ به هم نزدیک شدن و یکی شدن را دارند اما این خوشحالم نمی کند. درست جایی که قرار است بشود نقطه تلاقی دو تا شاهراه، انگار یک نفر پایاش را گذاشته وسطِ این دو و با تمامِ جانی که در بدن دارد، دست هایش را وسیله کرده تا این تلاقی رخ ندهد. و خط های پررنگِ خسته ای که به شوقِ درهم شدن، مسافتِ طولانیای طی کرده بودند اما حالا در انتهای مسیر به موازی شدن رضایت داده اند و رنگ باخته اند. هرچه چشم هایم را تنگ تر می کنم، بیشتر مطمئن می شوم که پایانِ دو خطِ موازی رسیدن نیست. جانا، ما انقدر تاب نمیآوریم که باور کنیم طبق قوانینِ ریاضی، دو خطِ موازی در بی نهایت به هم می رسند. جانا! تا بی نهایت صبر کردن از ما برنمی آید دیگر. اگر بدانی.
*|احمد شاملو|
یه روزایی هم بود که خاله اینا، از این دستگاه ویدیو ها داشتن که فیلم VHS می خورد و ما نداشتیم. یه فیلم از مسافرتِ شمالِ خانوادگی مون داشتن که تو ادامه اش فیلم جشنِ عروسی حمید رایت شده بود. گاهی عصرها که می رفتیم خونه شون، اون فیلم و می دیدیم و هربار درست مثل اولین بار به فریمِ گنده و سیاهِ عینکی که مثل تهِ استکان روی چشمای حمید بود می خندیدیم. فیلم می رفت جلو. یه کاسه تخمه میذاشتیم جلومون و هروقت فیلمِ شمال به اونجایی می رسید که مهدی رو توی ساحل زیرِ ماسه های ساحل خاک می کردن، چشمامونو ریز می کردیم که مبادا از دست مون بره و سوژه خنده مون بلایی سرش بیاد.
تا همین چندسال پیش هم که دورِ هم جمع می شدیم همون فیلمِ شمال و عروسیِ کذایی که دیگه روی نوار vhs نبود و روی یه سیدی رایت شده بود رو میذاشتیم تو سیدی پلیر و باز مثل سابق روی همون صحنه ها مکث می کردیم و می خندیدم. انگار نه انگار که این فیلم و هزار و یک بار دیدیم و جزییاتش رو از حفظیم. اون روزا فکر کنم هنوز دل مون خوش بود. هنوز هیشکی از جمع مون کم نشده بود. هنوز آدمای توی فیلم همون آدمای بغل دستی مون بودن که فقط موهاشون کمی جو گندمی تر شده بود و عینک شون فریمِ امروزی تر داشت. نمی دونم چی شد که یهو ورق برگشت. چی شد که خنده مون رو لب مون خشک شد. فقط می دونم که دیگه هیچکس دلش نمی خواد اون فیلمِ تکراریِ لعنتی رو دوباره تماشا کنه.
کاش حالا که شرکتِ سازنده ی نوارهای ویدیویی vhs اعلام کرده که دیگه این فیلم ها تولید نخواهد شد و خط تولیدش برای همیشه متوقف خواهد شد، منم دستم به فیلمِ خوشحالِ اون روزها و غمگینِ این روزها می رسید و می رفتم شمال و توی همون دریا غرقش می کردم. کاش شرکت سازنده اش می فهمید که نگه داشتنِ بعضی خاطرات روی نوار ویدیویی نه تنها لذت بخش نیست بلکه به اندازه ی هفت تا آسمون گریه داره. کاش روی نوارهای ویدیویی اش یه هشداری حک می کرد که شما با ضبط کردن صحنه های زندگی خود بر روی این فیلم، متعهد شده اید که تا همیشه آن را در خاطرتان زنده نگه دارید، مگر اینکه این فیلم را زیر چرخِ ماشین له کنید یا توی دریا غرق اش کنید و یا بسوزانید...
پ.ن: هیچ وقت فیلم رو به اندازه ی عکس دوست نداشتم. اگه یه فیلم و چند سال بعد نگاه کنی، همه زنده اند، همه دارن وول میخورن تو فیلم. زندگی جریان داره. یکی اخم کرده، یکی لبخند می زنه. یکی داره سبزی پاک می کنه. یکی غذا می خوره. بعد تو یادت میاد این آدمه که زل زده تو دوربین و خندیده دیگه نیست. یعنی هست اما فقط تو فیلم. باورت نمیشه. هی می گردی دنبالش و پیداش نمی کنی. میخوای از توی فیلم بکشیش بیرون و نمیتونی. غمگین میشی و چشمات چکه می کنه. اما عکس ها اینطور نیستد. آدما تو عکس ساکت اند. انگار هزار ساله مرده اند و تو باورت میشه زندگی یه جایی بالاخره متوقف میشه. شاید روی لبخند کسی توی آخرین عکسِ یادگاریش.
یکی از قسمت های غم انگیزِ این روزهای زندگی ام این است که برای به یاد آوردنِ جزئیات صدایش، باید چند دقیقه فکر کنم. حداقل اش این است که آدم باید یک نوارِ ضبط شده از صدای کسانی که دوست شان دارد اما دیگر نمی تواند صدایشان را بشنود، داشته باشد. کاش می شد صداها را با آدم ها خاک نکنند. کاش دوووور باشد روزی که هر چه فکر کنم، زنگِ صدایش را به خاطر نیاورم. آن روز حتما خیلی خیلی غصه می خورم.
*اگر میشد صدا را دید
چه گلهایی... چه گلهایی!
که از باغ ِ صدای تو
به هر آواز میشد چید.
اگر میشد صدا را دید
| شفیعی کدکنی |
روبروی کولر نشسته بودم و دلم می خواست سر به تنِ
تابستان نباشد. سیبزمینی ها را رنده کردم. جای خوشحالی داشت که رندهی
انگشتخوارمان این بار انگشتم را نخورده بود. یکدانه پیاز برداشتم و رنده
کردم روی سیبزمینی ها. جای تعجب داشت که چشمم را نسوزاند. انگار پیازش دل و
دماغ نداشت اشک کسی را دربیاورد. خسته تر از این حرف ها بود. مخلوط
سیب زمینی و پیاز و گوشت چرخ کرده را به مامان سپردم که ماهیتابه را روی
گاز گذاشته بود و منتظر بود تا کتلت ها را مثل همیشه با یک قدرت
اندازهگیری حسی و دقیق در کفِ دستش قالب بزند و توی روغن سرخ کند. یک
اندازه و مرتب و ظریف. مثل وقت هایی که نمی فهمم چطور ممکن است آن همه
سیب زمینی را با سایز یکسان و ضخامت مشابه خرد کرده باشد و هنوز بعد از این
همه سال نه تنها عادت نکرده ام بلکه به وجد می آیم. فکر میکنم یک نیروی
ماورایی و نامرئی توی دست های هر مادری پنهان شدهاند که همزمان میتواند
هم کتلت ها را مثل سربازهای نظامی در کف ماهیتابه به یک شکل فرم دهد و هم
وقتی دست هایت را توی دست هایش میگیرد، گرمایش می تواند تا لایهی n اُم از
عمق قلبت را درنوردد. هم وقتی کره را روی نان می مالد آن را تبدیل به
بهشتی ترین نان و کرهی دنیا می کند و هم وقتی با دست هایش موهایش را از
روی پیشانی اش کنار می زند، صحنهی هنری خلق می کند.
دست هایش
مهربان ترین اند...سخاوتمند ترین، حامی ترین...گاهی اوقات که چروک های روی
دستش را نشانم میدهد و می گوید پیر شدهام، دلم چروک می شود.