بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

ساکنین طبقه پنجم

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ق.ظ
بار اول بود که می رفتیم خانه‎اشان. نپرسیده بودیم طبقه چندم زندگی می کنند. رفته بودیم توی آسانسور ایستاده بودیم و کلید طبقه 1 را فشار داده بودم. آسانسور در طبقه اول متوقف شده بود و در را تا نیمه باز کرده بودم. تنها چند جفت کفش که جفت نشده بودند جلوی در و معلوم نبود متعلق به واحد اول است یا واحد دوم. دستم را روی عدد 2 فشار می دهم. طبقه دوم. لای در را باز می کنم. انگار کسی خانه نیست. سر و صدایی نمی آید. هیچ نوری توی راهرو نیست. طبقه سوم. لامپ راهرو روشن می شود. یک جفت کفش جلوی در جفت شده است. صدای تلویزیون می آید. به گمانم کسی آنجا، توی خانه روی مبل لم داده است و تنهایی اش را با صدای بلند تلویزیون پر می کند. طبقه چهارم. به نظر می رسد گلدانِ تزیینی روی جاکفشی شان را به تازگی خریده باشند. آدم های خوش سلیقه را می شود حتی از روی گلدان گل روی جاکفشی شان هم شناخت. طبقه پنجم. صدای چنگال و قاشق می آید. بوی غذا می آید. بوی استامبولی پلو. بوی سالاد شیرازی. بوی سبزی خوردن که عطر ریحانش پیشی گرفته است. بوی زندگی. دلم می خواهد توی طبقه پنجم بمانم. تکان نخورم . دلم می خواهد ساعت به وقت استامبولی خوردنِ ساکنینِ طبقه پنجم روی چهاردهم شهریور متوقف شود.
  • ۸ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۰۹
  • خانوم ِ لبخند:)

به فاطمه

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ق.ظ

همبازی کودکی هایم عروس شده بود و حال من شبیه وقتی بود که بعد از حمام، قطره آبی از انتهای موهای خیس‎ام می چکد روی کمرم و یک حسِ خنکی می دود زیر پوستم و انگار تمام وجودم را قلقلک می دهد.

  • ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)

به بهار (5)

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ

یک روز اگر به دنیا آمدی و چشمانت را رو به من باز کردی و نگاهت به چین‎های کنار چشمانم افتاد که موقعِ لبخند زدن پررنگ می شود، یادت باشد مادرت در جوانی برای روزهای خوبش که هیچوقت نیامد، خیلی جنگید. تو هم برای روزهای خوبت بجنگ. این بار شاید زندگی به کام تو باشد. البته دنیا هیچوقت به کامِ کسی نبوده. اگر کسی چنین گفت باور نکن. دنیا شاید تنها چند روزی بر وفق مرادِ آدم باشد. امیدوارم برای تو اینگونه باشد...

نامه که همیشه نباید طولانی باشد. گاهی چند خطِ کوتاه هم کفایت می کند. همین.

  • ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۸
  • خانوم ِ لبخند:)

بهارخواب

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۴۸ ق.ظ

خارجی ها بهش می گویند بالکن. اینجا از قدیم الایام بهش می‎ گفتند بهارخواب. دهخدا در لغتنامه ‎اش بهارخواب را ایوانِ بلندی معنا کرده که به هنگام بهاران در آنجا به شب می‎‎خسبند. در مناطق کویرنشین، جزء جدانشدنی هر خانه‎ ای به حساب می ‎آمد. تابستان ‎ها می‎شد توی بهارخواب، رختخواب پهن کرد و چهارطاق رو به آبیِ پنبه‎ای آسمان دراز کشید و بی واسطه  خیال و رویا بافت. و شب‎ هایی که آسمان ابری نبود و پر ستاره بود، خیال برت میداشت که اگر دستت را درازتر کنی، می‎ توانی چندتا ستاره را هم بگیری توی مشتت.

این روزها که خانه ‎ها یا قوطی کبریت ‎های تزیینی هستند یا برج‎ هایی که هیچ نشانی از معماری روح نواز ایرانی در خود ندارند، اگر خانه‎ای پیدا شود که فرشی با نقش ترنج وسطِ بهارخواب آن انداخته باشند و بشود قدری در آنجا نشست و یک لیوان شربت بهارنارنجی، خیار سکنجبینی، چیزی سرکشید و مست شد از بوی خاکی که روی آن آب پاشیده اند، شاید بشود نفسی تازه کرد و این همه خستگی را گذاشت روی زمین. به امید همان بهار دلنشینی که بنان می‎ خواند بازمی‎آید و چون نسیمِ نوبهار بر آشیانه‎امان گذر می‎کند.


+تا بهار دلنشین

  • خانوم ِ لبخند:)

ملالی نیست جز...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۳ ب.ظ

خبر اینکه ما از رفاقت در محضر بعضی ها استعفا داده ایم. خبر اینکه دلمان دیگر بهشان خوش نیست. خبر اینکه دیگر منتظر نیستیم خبری، خطی، پیامی از آن ها به ما برسد. خبر اینکه دیگر از دیدن شان دوکیلو قند که هیچ، یک حبه قند هم در دل‎مان آب نمی‎شود. خبر اینکه کنارگذاشتنی ها را باید گذاشت کنار. خبر اینکه دلمان هم اگر برایشان تنگ بشود، دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. خبر اینکه از چشم مان افتاده اند، سقوط کرده‎اند. خبر اینکه تنهایی عزیزمان را دوست تر داریم. خبر اینکه حصارِ جمع و جورتری دور محوطه ی قلب مان کشیده ایم. خبر اینکه لب پشتِ بوم دل ما دیگر هیچ پرنده ای ساکن نمی شود، مگر موقتی و کوتاه.

راست می گفت صمد آقای بهرنگی که بالاخره در زندگی هر آدمی یک نفر پیدا میشود که بی‎مقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته. آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست. اینکه بعد از روزی روزگاری ، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است. اینکه می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‎ترین اشتباه زندگی‎اش...اصلا می شود روی دوستی ات حساب کرد یا نه. اینکه به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند.


پ.ن: لزومی به توضیح دادن درباره مخاطب داشتن یا نداشتنِ نوشته هایم نمی بینم : )
  • ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)

خسته، خسته، از راه‎کوره های تردید می‎آیم*

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۵ ب.ظ

کف دستم را که نگاه می کنم سرم گیج می رود. هزار خط و خطوطِ شکسته. هزار مسیرِ به هم گره خورده. هزار راه نرفته و نرسیده. دستم را روی پیشانی ام می گذارم تا سایه شود برای چشم‎هام و انتهای هر مسیر را بهتر ببینم، سوی چشم‎هام یاری نمی کند. انگار همه ی راه ها از یکجایی به بعد گُم‎ات می کنند. از یکجایی به بعد محو و ناخوانا می شوند. از یکجایی به بعد خسته می شوند و دیگر ادامه پیدا نمی کنند. در این میان، دوتا خط هستند که از باقی خط ها پررنگ تر هستند. دو تا شاهراه که وقتی با ادامه نگاهم دنبال شان می کنم، میلِ به هم نزدیک شدن و یکی شدن را دارند اما این خوشحالم نمی کند. درست جایی که قرار است بشود نقطه تلاقی دو تا شاهراه، انگار یک نفر پای‎اش را گذاشته وسطِ این دو و با تمامِ جانی که در بدن دارد، دست هایش را وسیله کرده تا این تلاقی رخ ندهد. و خط های پررنگِ خسته ای که به شوقِ درهم شدن، مسافتِ طولانی‎ای طی کرده بودند اما حالا در انتهای مسیر به موازی شدن رضایت داده اند و رنگ باخته اند. هرچه چشم هایم را تنگ تر می کنم، بیشتر مطمئن می شوم که پایانِ دو خطِ موازی رسیدن نیست. جانا، ما انقدر تاب نمی‎آوریم که باور کنیم طبق قوانینِ ریاضی، دو خطِ موازی در بی نهایت به هم می رسند. جانا! تا بی نهایت صبر کردن از ما برنمی آید دیگر. اگر بدانی.


*|احمد شاملو|

  • ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۵
  • خانوم ِ لبخند:)

گوودبای VHS

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۷ ق.ظ

یه روزایی هم بود که خاله اینا، از این دستگاه ویدیو ها داشتن که فیلم VHS می خورد و ما نداشتیم. یه فیلم از مسافرتِ شمالِ خانوادگی مون داشتن که تو ادامه اش فیلم جشنِ عروسی حمید رایت شده بود. گاهی عصرها که می رفتیم خونه شون، اون فیلم و می دیدیم و هربار درست مثل اولین بار به فریمِ گنده و سیاهِ عینکی که مثل تهِ استکان روی چشمای حمید بود می خندیدیم. فیلم می رفت جلو. یه کاسه تخمه میذاشتیم جلومون و هروقت فیلمِ شمال به اونجایی می رسید که مهدی رو توی ساحل زیرِ ماسه های ساحل خاک می کردن، چشمامونو ریز می کردیم که مبادا از دست مون بره و سوژه خنده مون بلایی سرش بیاد.

تا همین چندسال پیش هم که دورِ هم جمع می شدیم همون فیلمِ شمال و عروسیِ کذایی که دیگه روی نوار vhs نبود و روی یه سی‎دی رایت شده بود رو میذاشتیم تو سی‎دی پلیر و باز مثل سابق روی همون صحنه ها مکث می کردیم و می خندیدم. انگار نه انگار که این فیلم و هزار و یک بار دیدیم و جزییاتش رو از حفظیم. اون روزا فکر کنم هنوز دل مون خوش بود. هنوز هیشکی از جمع مون کم نشده بود. هنوز آدمای توی فیلم همون آدمای بغل دستی مون بودن که فقط موهاشون کمی جو گندمی تر شده بود و عینک شون فریمِ امروزی تر داشت. نمی دونم چی شد که یهو ورق برگشت. چی شد که خنده مون رو لب مون خشک شد. فقط می دونم که دیگه هیچکس دلش نمی خواد اون فیلمِ تکراریِ لعنتی رو دوباره تماشا کنه.

کاش حالا که شرکتِ سازنده ی نوارهای ویدیویی vhs اعلام کرده که دیگه این فیلم ها تولید نخواهد شد و خط تولیدش برای همیشه متوقف خواهد شد، منم دستم به فیلمِ خوشحالِ اون روزها و غمگینِ این روزها می رسید و می رفتم شمال و توی همون دریا غرقش می کردم. کاش شرکت سازنده اش می فهمید که نگه داشتنِ بعضی خاطرات روی نوار ویدیویی نه تنها لذت بخش نیست بلکه به اندازه ی هفت تا آسمون گریه داره. کاش روی نوارهای ویدیویی اش یه هشداری حک می کرد که شما با ضبط کردن صحنه های زندگی خود بر روی این فیلم، متعهد شده اید که تا همیشه آن را در خاطرتان زنده نگه دارید، مگر اینکه این فیلم را زیر چرخِ ماشین له کنید یا توی دریا غرق اش کنید و یا بسوزانید...

پ.ن: هیچ وقت فیلم رو به اندازه ی عکس دوست نداشتم. اگه یه فیلم و چند سال بعد نگاه کنی، همه زنده اند، همه دارن وول میخورن تو فیلم. زندگی جریان داره. یکی اخم کرده، یکی لبخند می زنه. یکی داره سبزی پاک می کنه. یکی غذا می خوره. بعد تو یادت میاد این آدمه که زل زده تو دوربین و خندیده دیگه نیست. یعنی هست اما فقط تو فیلم. باورت نمیشه. هی می گردی دنبالش و پیداش نمی کنی. میخوای از توی فیلم بکشیش بیرون و نمیتونی. غمگین میشی و چشمات چکه می کنه. اما عکس ها اینطور نیستد. آدما تو عکس ساکت اند. انگار هزار ساله مرده اند و تو باورت میشه زندگی یه جایی بالاخره متوقف میشه. شاید روی لبخند کسی توی آخرین عکسِ یادگاریش.


  • خانوم ِ لبخند:)

اگر می‌شد صدا را دید...*

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۸ ق.ظ

یکی از قسمت های غم انگیزِ این روزهای زندگی ام این است که برای به یاد آوردنِ جزئیات صدایش، باید چند دقیقه فکر کنم. حداقل اش این است که آدم باید یک نوارِ ضبط شده از صدای کسانی که دوست شان دارد اما دیگر نمی تواند صدایشان را بشنود، داشته باشد. کاش می شد صداها را با آدم ها خاک نکنند. کاش دوووور باشد روزی که هر چه فکر کنم، زنگِ صدایش را به خاطر نیاورم. آن روز حتما خیلی خیلی غصه می خورم.


*اگر می‌شد صدا را دید
چه گل‌هایی... چه گل‌هایی!
که از باغ ِ صدای تو
به هر آواز می‌شد چید.
اگر می‌شد صدا را دید

| شفیعی کدکنی |

  • ۲۸ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۸
  • خانوم ِ لبخند:)

The Pianist

يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۶ ق.ظ
روایت جنگ:
 دریک ایستگاه رادیویی پیانو می نوازد. تلخ ترین پدیده بشری اتفاق میفتد. جنگ شروع می شود. هیچکس باور نمی کند. پیانویی که همه ی زندگی اش است و میفروشدش. خانواده ای که جانش است و از دست می دهدشان. شهری را که دوستش دارد اما مجبور به ترکِ آن می شود. قطارِ مرگی که از آن جا می ماند. احساسی شبیه عشق که ناکام می ماند. طوفانِ جنگ آرام می گیرد. پیانو می نوازد. هیچ چیز شبیه قبل نیست. جنگ، شوخی بی مزه ای است که سیاست و قدرت با زندگیِ آدم ها می کند.








  • خانوم ِ لبخند:)

دست‎هایش...

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ

روبروی کولر نشسته بودم و دلم می‎ خواست سر به تنِ تابستان نباشد. سیب‎زمینی ‎ها را رنده کردم. جای خوشحالی داشت که رنده‎ی انگشت‎خوارمان این بار انگشتم را نخورده بود. یکدانه پیاز برداشتم و رنده کردم روی سیب‌زمینی‌ ها. جای تعجب داشت که چشمم را نسوزاند. انگار پیازش دل و دماغ نداشت اشک کسی را دربیاورد. خسته‎ تر از این حرف‎ ها بود. مخلوط سیب ‎زمینی و پیاز و گوشت چرخ کرده را به مامان سپردم که ماهیتابه را روی گاز گذاشته بود و منتظر بود تا کتلت‎ ها را مثل همیشه با یک قدرت اندازه‎گیری حسی و دقیق در کفِ دستش قالب بزند و توی روغن سرخ کند. یک اندازه و مرتب و ظریف. مثل وقت‎ هایی که نمی ‎فهمم چطور ممکن است آن همه سیب ‎زمینی را با سایز یکسان و ضخامت مشابه خرد کرده باشد و هنوز بعد از این همه سال نه تنها عادت نکرده ‎ام بلکه به وجد می ‎آیم. فکر میکنم یک نیروی ماورایی و نامرئی توی دست‎ های هر مادری پنهان شده‌اند که همزمان می‎تواند هم کتلت‎ ها را مثل سربازهای نظامی در کف ماهیتابه به یک شکل فرم دهد و هم وقتی دست‎ هایت را توی دست‎ هایش می‎گیرد، گرمایش می‎ تواند تا لایه‎ی n اُم از عمق قلبت را درنوردد. هم وقتی کره را روی نان می مالد آن را تبدیل به بهشتی ‎ترین نان و کره‎ی دنیا می ‎کند و هم وقتی با دست‎ هایش موهایش را از روی پیشانی‎ اش کنار می ‎زند، صحنه‎ی هنری خلق می ‎کند.

دست ‎هایش مهربان ‎ترین ‎اند...سخاوتمند ترین، حامی ترین...گاهی اوقات که چروک‎ های روی دستش را نشانم می‎دهد و می ‎گوید پیر شده‎ام، دلم چروک می شود. 


  • خانوم ِ لبخند:)