ما نگاه
دارم نوشتن تو یه سایت جدید با یه تیم خوب و باصفا رو تجربه میکنم. خوشحال میشم مهمون نوشته هامون باشین و مشتاق شنیدن نقد و نظرات و پیشنهادات هستم، به مقدار زیاااد : )
سایه تون کم نشه.....اینم آدرس سایت ما نگاه
- ۶ نظر
- ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۰
دارم نوشتن تو یه سایت جدید با یه تیم خوب و باصفا رو تجربه میکنم. خوشحال میشم مهمون نوشته هامون باشین و مشتاق شنیدن نقد و نظرات و پیشنهادات هستم، به مقدار زیاااد : )
سایه تون کم نشه.....اینم آدرس سایت ما نگاه
وقتی بچه بودم خیال پردازِ خوبی بودم. هرشب خودم را جای یکی از شخصیت ها و قهرمان های کتاب داستان هایم تصور می کردم و برای مامان تعریف می کردم. نوجوان که بودم انشا هایی که موضوعش به آینده مربوط بود را دوست داشتم. یکبار نویسنده می شدم و جایزهی نوبل ادبیات را می گرفتم . یکبار بورسیهی تحصیل در دانشگاهِ سوربن پاریس را به من اهدا می کردند و یکبار هم کسی می شدم که همه جای دنیا را گشته است. خوبی انشا هایی که فقط سر کلاس خوانده می شدند همین بود که انشا را برای همسن و سال های خودم می خواندم و نگران مسخره شدن شان نبودم. چون همهی ما در آن سن و دوره، رویاپرداز های ماهری بودیم که باور داشتیم یک روزی شبیه یکی از قهرمان های کتابداستان موردِ علاقه مان یا یکی از شخصیتهای انشایمان میشویم.
بزرگتر که شدم خیال جایش را به واقعیت داد و کم کم عینک رویاپردازانه ام را از چشمانم برداشتم و سعی کردم واقعبین تر باشم و رئالتر به زندگی و اتفاق هایش نگاه کنم. خلاصه اینکه این روزها رویا نمیبافم، تعداد آرزوهایم شاید از تعداد انگشتان دستم تجاوز نکند و آدمی شدهام که خیلی از حقایق تغییرناپذیر را پذیرفته ام و برای رسیدن به آنچه که دوست دارم بیشتر می جنگم و قیمتش را هم خیلی وقت ها پرداخت میکنم.
راستی سیندرلا را یادتان میآید؟ دخترِ رویاهای من و خیلی از همسن و سال هایم را میگویم. بعید میدانم کسی فراموشش کند. همان دختری که اعتقاد داشت حیوانها و گلها حرفهایش را می فهمند، چون مادرش به چنین چیزی اعتقاد داشت. همان دختری که مادرش را در کودکی از دست داد و تنها یادگاری که از او داشت همین جمله بود " الا، مهربان و شجاع باش و کمی هم به معجزه اعتقاد داشته باش".
بد نیست گاهی آدم یک فیلم هایی را که در کودکی به داستانِ آن ها اعتقاد داشته است فارغ از ارزش هنری آن نگاه کند، هرچند حقیقت چیز دیگریست و دیگر نمیشود انتظار داشت مثل پنج شش سالگی مان داستان ها را باور کنیم اما می شود که یک دوری توی خیال زد و به معجزههای کوچکِ زندگی که هر روز با چشمهایمان میبینیم دوباره ایمان آورد و اینبار از روبرو شدن با حقیقت نترسید... نمیشود؟
Cinderella 2015
یک نفر که نمیشناسمش به ایمیل متروکهی وبلاگم ایمیل فرستاده که "سلام رفیق[ ر را با کسره بخوانید]،بخند و شاد باش"
بعد همان اولِ ایمیل دوخطی اش نوشته است لطفا جوابِ این پیام را نده...
اسم و فامیلش برای من غریبه است اما چقدر نوع بیانش برایم آشناست. فقط آنهایی که مرا خوب میشناسند میدانند "رفیق جان" تکیه کلامم برای صدا زدن دوستانم است و چقدر کلمهی رفیق به کسرهی ر را دوست دارم.
الان باید مانتو شلوارم رو اتو میکردم، مقنعه مو میذاشتم دم دست... سه رنگ خودکار میذاشتم تو جامدادیم و ساعت رو روی هفت صبح کوک میکردم تا قبل از اینکه زنگ صبحگاه بخوره، سر وقت برسم مدرسه و یه دل سیر دوستامو بغل کنم . ولی خب نه مانتو شلوار سورمهای دارم دیگه، نه ساعت رو راس هفت کوک کردم و نه دیگه قراره توی مدرسه، معلم ِ کلاس پنجم مون دست شو بذاره زیر چونهم و سرمو بگیره بالا و بگه حیف چشمای خوشگلت نیست داری گریه میکنی؟چرا؟ و من بگم آخه با دوست ِ صمیمیم تو یه کلاس نیستیم و باز هق هق بزنم زیر گریه...