دویدن ثانیههای عمرم را وقتی فهمیدم که بزرگ شدن دیگر قد کشیدن نبود و قد شلوارم کوتاه نشد، دلم برای چیپس و پفکهای توی سوپرمارکت غش و ضعف نکرد، آرشیو وبلاگم هی قد کشید اما نوشتههایم آب رفت؛ کوتاهتر شد، تکیدهتر...! وقتی که عکس کانتکتهای گوشی از تک نفره به دونفره تغییر کرد و سه نفره شدنها و آن دست و پاهای کپلی سر و کلهاشان پیدا شد. وقتی از شیرجه زدن در قسمت عمیق استخر ترسیدم. وقتی که دل بریدم...از آدمها از خاطرهها از عکسها از ایمیلها. وقتی که دیگر برای ساعتِ نصب شده روی دیوار اتاقم باتری نخریدم و عقربههایش تا به امروز روی یک ربع مانده به یازدهِ شب خواب مانده است. وقتی که دست کشیدم از دوست داشتن و آب از آب تکان نخورد. وقتی پاییز بدون درس و مشق و بوی کتاب و کاغذ خورد توی ذوقم و دلم برای دانشجو بودن، برای هشت صبحهای بدون صبحانه و حتی غمِ پشتِ درِ کلاس ریاضی مهندسی ماندن، تنگ شد. وقتی زمستان دیگر شبیه زمستانِ عکسهای آلبوم، برفی و سپید و پُرخاطره نبود و بوی پوست پرتقال و نارنگی روی بخاری نمیداد. وقتی که دیگر بیست و چهارم هیچ دی ماهی، بیست و چهار ساله نخواهم شد!
پ.ن: ممنون از محبتت که برای ح جیمی نوشتی مهردخت نازنینم. کلماتت به من جون تازه داده : )