میگم :خاله جون، هفتاد و شیشی هام بزرگ شدن هااا، مهر که بیاد دانشجو میشن!... یک نگاه عاقل اندر سفیه به من میاندازد و عینک دوربینش را از روی چشمانش برمیدارد و عینک نزدیک بینش را جایگزین آن می کند..میگه: بیا جلو از نزدیکتر ببینمت دختر..! دستش را میبرد لای موهایم و دو تا تار ِ موی سفیدم را میکشد بیرون... میگم:خاله جون منظورت چیه؟ینی میگی پیر شدم؟...میگه دختر حواست باشه تو دلت جوونه نزنن! میپرسم چی؟ میگه دونههای غم... میگم خاله جون این حرفا چیه؟ من به مامانم رفتم زود موهام سفید میشن... میگه: پاشو این سبزی ها رو جمع کن ببر با آب ِ سرد بشور! مراقب باش موهای مشکیت ُ ارزون نفروشی، حرف پیری نیست! حرف گذر ِ عُمره... ببین همین الان انقد مشغول حرف زدن شدیم که نفهمیدیم سبزیا رو کی پاک کردیم.
پ.ن:شخصیت خاله جون قرار است تا زمانی که من می نویسم در نوشته هایم با همین عنوان حضور داشته باشد به یاد خالهی عزیزم که از الان تا هروقت زنده باشم، دلم برایش تنگ می شود.