بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۵۶ مطلب با موضوع «یک بُرش از زندگی» ثبت شده است

سفر بی بازگشت

سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ
کاش هیچ کجای دنیا خبر فوری نگویند. زیرنویس فوری نکنند. چگونگی حادثه را شرح ندهند. عکس و فیلم پخش نکنند. تسلیت نگویند. آخر چه می دانند کسی که یک کاسه آب پشت سر مسافرش ریخته و از زیر قرآن ردش کرده است، تاب ِ شنیدن خبر ِ بازنیامدن مسافرش را ندارد چه برسد به اینکه بفهمد عزیزش تشنه جان داده است و غریب...

+خدا صبرشان بدهد...
  • ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۶
  • خانوم ِ لبخند:)

خواهرانه

جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

 از نوت های قدیمی ذخیره شده توی گوشی:

خواهر داشتن یعنی هرچه دلت می خواهد بگو، از تو دلگیر نمی شود. خواهر یعنی اگر نصف شب از خواب بیدارش کنی و بگویی خواب بد دیدم، دلش نمی آید بگوید " به من چه؟ " ... خواهر یعنی رفیقِ چهار فصل... یعنی یارِ گرمابه و گلستان... یعنی دوست داشتنت " تا" ندارد..

 من به همه‎ی آدم‎هایی که خواهر دارند حسودی ام می‌شود، به پشت ِ هم بودنشان، به وقت‎هایی که با هم قهر می‎کنند و موهای هم   را ‌می‌کشند، به وقت‌هایی که لباس‌هایشان را با هم ست میکنند و برای هم خط ِ چشم می‌کشند..به لحظاتی که اشک ِ روی گونه‎ی هم را پاک  می‎کنند، به وقت هایی که پول تو جیبی هایشان را به هم قرض می دهند و از یک هندزفری آهنگ گوش می دهند. به وقت‎هایی که پتو را از روی هم می‎کشند و یکی‌شان در نهایت تا صبح یخ می‎زند. به تعداد بارهایی که وقتی بچه هایشان بزرگ شدند، خاله خطاب می‎شوند و حتی به جیب های پر از شکلات و لواشک شان برای خواهرزاده ها...

گاهی به اندازه‎ی تمام حرف‌های خواهرانه‎ای که توی گلویم رسوب شد و تمام شانه‎هایی که هیچکدام شانه‎ی خواهرم نبود دلم برای نبودنش میگیرد...






تویی که همنفس همیشه‎ی آوازی

تویی که آخر قصه‎ی منو میدونی...


  • خانوم ِ لبخند:)

دیشب اتفاقی به پیشنهاد مامان، نون و پنیر و هندونه خوردم. هر چی فکر کردم یادم نمیومد آخرین بار کی نون پنیر هندونه خورده بودم. یا هندونه ها خیلی شیرین نبودند یا من هوسش به سرم نزده بود... ناخودآگاه پرت شدم به شش هفت سالگیم..به همون شب هایی که با بابام می رفتیم مغازه‎ی کتاب فروشی ِ باباجونم و من انقدر بین کتابا چرخ میزدم تا ساعت نُه شب می شد..درست همون ساعتی که باباجون حساب کتابای دفتری شو جمع می کرد .. از توی فلاسک آبش یه لیوان آب خنک برام می ریخت.. چراغ ها رو خاموش می کرد.. عینکش رو توی جیبش میذاشت و میگفت بریم. خریدهاشو برمیداشت و میذاشت توی ماشین ِ بابا و راه می افتادیم. من میشستم صندلی عقب ِ ماشین و هر چند دقیقه یه بار دستمو یواشکی می بردم روی صندلی جلو و به پنیرهایی که باباجون خریده بود ناخونک میزدم..عاشق پنیر بودم و همه ی شب هایی که باباجونم پنیر می خرید این قضیه تکرار می شد. گاهی کسی متوجه نمی شد گاهی هم باباجونم با همون جدیت ِ مهربونانه ی خودش میگفت بچه جان انقدر پنیر نخور، عقلت کم میشه هااا و من ریز ریز می خندیدم و در ادامه ی مسیر کار خودمو انجام می دادم. اینکه دستمو بکنم تو پلاستیک پنیری که باباجون از لبنیاتی محل خریده بود و یه تیکه پنیر بردارم و بذارم تو دهنم ، خوشمزه ترین کار دنیا بود...

امشب وقتی هندونه رو با نون پنیر خوردم، چند لحظه فکر کردم برگشتم به پونزده سال پیش.. پنیرش همون مزه ی پنیرهای باباجونم رو می داد..نون و پنیر و هندونه ی امشب من رو یاد تموم شب هایی انداخت که کنار سفره با پدربزرگم نون و پنیر و هندونه می خوردم و سرخوشانه پنیرها رو تیکه تیکه تو دهنم میذاشتم... باباجون که رفت، انگار مزه ی پنیرها رم با خودش برد! پونزده ساله که دیگه هیچ پنیری مزه ی پنیرهای باباجون رو نمیده.. راستش منم دیگه عاشق ِ پنیر نیستم.

  • خانوم ِ لبخند:)
من قلب آدمیزاد را هیچ وقت از نزدیک ندیده‎ام. فقط  چندین بار توی عکس‎های کتاب ِ علوم راهنمایی، شکل یک ماهیچه‎ای را دیده‎ام که ظاهرا اسمش قلب است و هیچ شباهتی به قلب‎های تیر خورده‎ای که گوشه‎ی کتاب و دفترمان می‎کشیدیم ندارد. تعداد مویرگ‎ها و دریچه‎ها و دهلیزهایش را نمی‎دانم. اینکه چه تعداد سرخرگ به آن وارد می شود و چه تعداد سیاهرگ از آن خارج می شود را نمی‎دانم.حتا وظیفه‎ی دریچه‎ی میترال ِ قلب را هم نمی‎دانم. ویکی پدیا نوشته است قلب یا دل یک اندام ماهیچه‎ای است که مسئول پمپ خون به شریان‎ها به وسیله‎ی حرکات ضربان دار متناوب است و به این طریق خون را به تمام بدن ارسال می‎کند. اما تمام چیزی که من از قلب می‎دانم این است که وقتی فشرده می شود، نهنگ‎ها تصمیم می‎گیرند دست به خودکشی دسته جمعی بزنند. قناری ها تصمیم می گیرند دیگر آواز نخوانند و چه اتفاقی تلخ تر و غمگین تر از اینکه راز سر به مهر خودکشی نهنگ ها هیچ گاه کشف نمی شود و بدون آواز قناری ها،گل ها غصه می‎خورند...
و اما انسان ها
 به تعداد انسان‎های کره‎ی زمین، راه برای بروز فشردگی قلب وجود دارد اما قسمت خوب ِ ماجرا در مورد آدم‎ها این است که هنوز هستند بعضی‎هایی که بلدند دست خودشان را بگیرند و حالشان را خوش کنند و بپذیرند مقاطعی از زندگی هست که آدم از همه چیز سیر و بیزار است اما می‎شود نشست یک مشت تخمه شکست، یک قوری چای هل دم کرد، دو بیت حافظ خواند، یک دوش آب نیمه سرد گرفت، برگشت به زندگی عادی و حداقل تا ساعاتی دیگر به هیچ چیز فکر نکرد.



شوق دیدار توام هست،
 چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم می دانم
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه ی لرزان حیات،
پرکشان سوی تو می آیم باز.
دوستت دارم
   بسیـــــــار،
    هنوز...!

+فریدون مشیری |ریشه در خاک|

  • خانوم ِ لبخند:)

دنیای بی شعر را تصور کنید. دنیا بدون بوی خاک ِ باران خورده. دنیا بدون ِ لبخند مادر. دنیا بدون نقاشی های بچه های پنج شش ساله. دنیا بدون ِ ریحان کنار ِ چلوکباب. دنیا بدون ِ نرمی پوست نوزاد های تازه بدنیا آمده. دنیا بدون دریاهای شمال و جنوب ِ ایران. دنیا بدون ِ موسیقی آب و گنجشک ها... !

حالا که می شود شعر خواند و گهگاهی عطر ِ خاک باران خوده به دماغ ِ آدم می خورد..حالا که مادر هست و بچه ها هر روز توی مهدکودک ها نقاشی می کشند و مردم هنوز در باغچه هایشان ریحان می کارند و هنوز می شود به نرمی گردن ِ نوزادی بوسه زد...حالا که علی جان ِ صالحی از دریاهای شمال و جنوب و ری را می گوید و هنوز آب وقتی از آبشار ِ آب پری فرو می ریزد موسیقی ریتمیک خودش را حفظ می کند و هر صبح گنجشک‎ها آواز می خوانند، می توان امیدوار بود که زمین هنوز جای زندگی کردن است.





  • خانوم ِ لبخند:)

خنده های لب پریده

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۴ ق.ظ

توی ماشین نشسته بودم و شیشه‎ی عقب پایین بود. هوا یکجوری گرم بود که آدم احساس می کرد در شعبه ای از جهنم دارد نفس می کشد. بابا پشت چراغ قرمز توقف کرده بود و من داشتم به چیزهای خوبی فکر نمیکردم!

دسته‎ی گل هایش را از شیشه ی عقب آورده بود توی صورتم. بی هوا ترسیده بودم و چند سانت پریده بودم بالا ... خودش هم ترسیده بود. نگاه مان که به هم افتاد دیگر جایی برای تردید باقی نمانده بود، چشم در چشم هم  انقدر خندیدیم که چراغ سبز شد... من و پسرک گل فروش را می گویم.

چراغ سبز شد و پسرک مثل یک نقطه‎ی لبخندی بین شلوغی ماشین ها و تاریکی شب گم شد...خندیده بود و زمان دست نداده بود که بگوید خانم گل می خری؟! ..خندیده بودم و فرصت نشد بپرسم گل‎هایش شاخه ای چند ؟! اسمش چیست؟ این ساعت از نیمه شب در خیابان چکار می کند؟ بچه ی هشت نه ساله که تا این ساعت از خانه بیرون نمی ماند!!
چراغ راهنما، چه بی موقع سبز شده بود...

  • خانوم ِ لبخند:)