سفر بی بازگشت
+خدا صبرشان بدهد...
- ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۳:۱۶
از نوت های قدیمی ذخیره شده توی گوشی:
خواهر داشتن یعنی هرچه دلت می خواهد بگو، از تو دلگیر نمی شود. خواهر یعنی اگر نصف شب از خواب بیدارش کنی و بگویی خواب بد دیدم، دلش نمی آید بگوید " به من چه؟ " ... خواهر یعنی رفیقِ چهار فصل... یعنی یارِ گرمابه و گلستان... یعنی دوست داشتنت " تا" ندارد..
من به همهی آدمهایی که خواهر دارند حسودی ام میشود، به پشت ِ هم بودنشان، به وقتهایی که با هم قهر میکنند و موهای هم را میکشند، به وقتهایی که لباسهایشان را با هم ست میکنند و برای هم خط ِ چشم میکشند..به لحظاتی که اشک ِ روی گونهی هم را پاک میکنند، به وقت هایی که پول تو جیبی هایشان را به هم قرض می دهند و از یک هندزفری آهنگ گوش می دهند. به وقتهایی که پتو را از روی هم میکشند و یکیشان در نهایت تا صبح یخ میزند. به تعداد بارهایی که وقتی بچه هایشان بزرگ شدند، خاله خطاب میشوند و حتی به جیب های پر از شکلات و لواشک شان برای خواهرزاده ها...
گاهی به اندازهی تمام حرفهای خواهرانهای که توی گلویم رسوب شد و تمام شانههایی که هیچکدام شانهی خواهرم نبود دلم برای نبودنش میگیرد...
تویی که همنفس همیشهی آوازی
تویی که آخر قصهی منو میدونی...
دیشب اتفاقی به پیشنهاد مامان، نون و پنیر و هندونه خوردم. هر چی فکر کردم یادم نمیومد آخرین بار کی نون پنیر هندونه خورده بودم. یا هندونه ها خیلی شیرین نبودند یا من هوسش به سرم نزده بود... ناخودآگاه پرت شدم به شش هفت سالگیم..به همون شب هایی که با بابام می رفتیم مغازهی کتاب فروشی ِ باباجونم و من انقدر بین کتابا چرخ میزدم تا ساعت نُه شب می شد..درست همون ساعتی که باباجون حساب کتابای دفتری شو جمع می کرد .. از توی فلاسک آبش یه لیوان آب خنک برام می ریخت.. چراغ ها رو خاموش می کرد.. عینکش رو توی جیبش میذاشت و میگفت بریم. خریدهاشو برمیداشت و میذاشت توی ماشین ِ بابا و راه می افتادیم. من میشستم صندلی عقب ِ ماشین و هر چند دقیقه یه بار دستمو یواشکی می بردم روی صندلی جلو و به پنیرهایی که باباجون خریده بود ناخونک میزدم..عاشق پنیر بودم و همه ی شب هایی که باباجونم پنیر می خرید این قضیه تکرار می شد. گاهی کسی متوجه نمی شد گاهی هم باباجونم با همون جدیت ِ مهربونانه ی خودش میگفت بچه جان انقدر پنیر نخور، عقلت کم میشه هااا و من ریز ریز می خندیدم و در ادامه ی مسیر کار خودمو انجام می دادم. اینکه دستمو بکنم تو پلاستیک پنیری که باباجون از لبنیاتی محل خریده بود و یه تیکه پنیر بردارم و بذارم تو دهنم ، خوشمزه ترین کار دنیا بود...
امشب وقتی هندونه رو با نون پنیر خوردم، چند لحظه فکر کردم برگشتم به پونزده سال پیش.. پنیرش همون مزه ی پنیرهای باباجونم رو می داد..نون و پنیر و هندونه ی امشب من رو یاد تموم شب هایی انداخت که کنار سفره با پدربزرگم نون و پنیر و هندونه می خوردم و سرخوشانه پنیرها رو تیکه تیکه تو دهنم میذاشتم... باباجون که رفت، انگار مزه ی پنیرها رم با خودش برد! پونزده ساله که دیگه هیچ پنیری مزه ی پنیرهای باباجون رو نمیده.. راستش منم دیگه عاشق ِ پنیر نیستم.
دنیای بی شعر را تصور کنید. دنیا بدون بوی خاک ِ باران خورده. دنیا بدون ِ لبخند مادر. دنیا بدون نقاشی های بچه های پنج شش ساله. دنیا بدون ِ ریحان کنار ِ چلوکباب. دنیا بدون ِ نرمی پوست نوزاد های تازه بدنیا آمده. دنیا بدون دریاهای شمال و جنوب ِ ایران. دنیا بدون ِ موسیقی آب و گنجشک ها... !
حالا که می شود شعر خواند و گهگاهی عطر ِ خاک باران خوده به دماغ ِ آدم می خورد..حالا که مادر هست و بچه ها هر روز توی مهدکودک ها نقاشی می کشند و مردم هنوز در باغچه هایشان ریحان می کارند و هنوز می شود به نرمی گردن ِ نوزادی بوسه زد...حالا که علی جان ِ صالحی از دریاهای شمال و جنوب و ری را می گوید و هنوز آب وقتی از آبشار ِ آب پری فرو می ریزد موسیقی ریتمیک خودش را حفظ می کند و هر صبح گنجشکها آواز می خوانند، می توان امیدوار بود که زمین هنوز جای زندگی کردن است.
توی ماشین نشسته بودم و شیشهی عقب پایین بود. هوا
یکجوری گرم بود که آدم احساس می کرد در شعبه ای از جهنم دارد نفس می کشد.
بابا پشت چراغ قرمز توقف کرده بود و من داشتم به چیزهای خوبی فکر نمیکردم!
دستهی
گل هایش را از شیشه ی عقب آورده بود توی صورتم. بی هوا ترسیده بودم و چند
سانت پریده بودم بالا ... خودش هم ترسیده بود. نگاه مان که به هم افتاد
دیگر جایی برای تردید باقی نمانده بود، چشم در چشم هم انقدر خندیدیم که
چراغ سبز شد... من و پسرک گل فروش را می گویم.