بهارِ دلکش رسیده... دل به جا نباشد؛ انصافانه س ؟
آخرین نوشتهی زمستانِ بی برفِ
سال یک هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی
و
خدانگهدار...
قرار مان کنارِ لحظه ی " حول حالنا الی احسن الحال..."
حال وبلاگستان خوب بود. خوبِ خوب هم که نبود باز بلاگرها غمگین یا شاد، روزانه نویس یا خاطره نویس، می آمدند می نوشتند، می خواندند. بازی وبلاگی که راه می انداختند، موجِ نوشته های وبلاگی بود که سرازیر می شد. حال کامنت دونی ها خوب بود. اگر روزی ده بار لیست نوشته های دوستان را رفرش نمی کردی، دلت تنگ می شد. وسطِ حال خوب مان، طوفان شد. نیمی از نوشته ها را باد برد. اما انگار طوفان فقط نوشته هایمان را نبرد، چیزهای دیگری را هم زد زیرِ بغلش و با خودش برد که همان موقع نفهمیدیم. چیزهایی مثلِ همسایه های قدیمی، دل و دماغِ نوشتن، رمقِ کامنت گذاشتن و حوصله ی خواندن را هم با خودش برد. یک ماه ننوشتیم. وقتی هم برگشتیم، دیگر مثلِ قدیم دست مان به کیبورد نرفت. یواش یواش دو روز یکبار وبلاگ مان را چک کردیم. ستاره ی کنار وبلاگ های خوانده نشده، کم فروغ شد. آهسته آهسته یادمان رفت ترکِ دیوار و بوی قرمه سبزی همسایه ی بغلی و کتاب و شعر و موسیقی، بهانه های کوچکی بودند برای نوشتن، برای دورِ هم بودن، برای چراغِ وبلاگ را روشن نگه داشتن. از یک روزی به بعد، انگار دیگر هیچ سوژه ای برای نوشتن در وبلاگ پیدا نشد. شاید هم خودمان چشم هایمان را بستیم و دلمان خواست دیگر نبینیم. خب بالاخره گاهی آدم مجبور است با چشم های بسته زندگی کند و زندگی با چشمانِ بسته غمگین است. آدم برای اینکه چشم هایش را روی بدی ها و سیاهی ها و زشتی ها ببندد، به اجبار، فرصتِ قشنگ دیدن را هم از دست می دهد. فیلمِ زندگی با چشمانِ بسته را که دیده اید؟!
کاش می شد آدم یکی از چشم هایش را به روی سیاهی ها ببندد و دیگری را باز نگه دارد برای قشنگ دیدن، برای قشنگ خواندن، برای قشنگ نوشتن... ولی کاش را کاشتیم، سبز نشد که نشد. زندگی با دو چشمِ باز، درد دارد ولی هنوز قشنگ است. مثل وبلاگ نویس بودن. مثل دوستیهایمان که به قول رادیو چهرازی:
دوستی، گاهی جنون آمیز است، گاهی خلسه ناک و، گاهی ساکت و غروب با قطارِ لیوان ها. گاهی از میانش چیزهایِ این طوری پیدا میشود، گاهی هم سرَش را تویِ لاکِ خودش میبرد. امّا دوستی مثلِ هیچ چیز نیست. امّا دوستی، مثلِ کوه سرِ جاش هست و، مُدام تویِ دیگ اش چیز های نامنتظر میجوشد. جنون هست؛ البتّه دل تنگی هم هست. اصلن انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم. دل مان برای هر چیزِ کوچک، چه قــــدر تنگ است. باید برای تو مینوشتم قدر دانِ همه ی دوستی و جنون و دل تنگی، هستم.
آدمی به فَرد میمیرد. تنها به جمع است که زنده است و معنا دارد. و من جمع را، یادَ م هست، قدرش را میدانم؛ گیرم سال تا سال دهانم به گفتنش باز نشود. این طور انگار آدم رازِ هستی را میداند. خیالش تخت است انگار. تازه این ها به کنار، کسی چه میداند؟ دوستی هر روز چیز های تازه میزاید.
مگر نه ؟
- ۱۸ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۶