از شروع تعطیلات، بعد از دوازده روز، امروز اولین روزی بود که مهمون نداشتیم و جایی هم مهمون نبودیم. ساعت رو روی هشت کوک کرده بودم که برم نون تازه بگیرم ولی وقتی زنگ زد یکی زدم تو سرش، پتو و بالشم رو محکمتر بغل کردم، قید صبحانه رو زدم و خواب شیرینِ صبح رو ادامه دادم. خواب بعد از زنگِ ساعت یه جورایی شبیه یه فرصت دوبارهاس، انگاری آدم بیشتر قدرشو میدونه و بیشتر بهش میچسبه حتی اگر فقط پنج دقیقه طول بکشه.
بعد از ظهر دیدم هوای اتاق دست انداخته دور گردنم و داره خفهام میکنه. رفتم تو حیاط و دیدم ابرها تو آسمون دلبری میکنن، گاهی انگار یکی تو آسمون مثل رخت خیس میچلوندشون و شروع میکنن به باریدن. گاهی مثل پنبهی زده شده پخش و پلا میشن و به خورشید رخصت دیده شدن میدن. به جعفریای باغچه نگاه کردم که قد کشیده بودن و تموم باغچه رو پر کرده بودن، برگهای تازه جوونه زدهی درخت نارنج و پرتقال رو لمس کردم و دلم رفت پیش بهارنارنجای شیراز. من که تا حالا شیراز رو ندیدم ولی نمیدونم چرا بهار که میشه عطر بهارنارنجاش میپیچه تو سرم و دیوونهام میکنه. به ساختمون لنگدرازِ روبروی خونه خیره شدم و لعنت فرستادم به اونی که مجوزِ ساختِ یه 9 طبقه رو درست جلوی حیاطمون امضا کرده. پس سهم ما از آسمون چی میشه؟ حالا اگر یه غروب مثل امروز دلم بگیره و بخوام پرواز پرندهها رو از توی بهارخواب تماشا کنم چقدر باید گردن بکشم تا یه تیکه آسمون پیدا کنم؟ اصلا من هیچی، تکلیف گلهای پشت پنجره چی میشه که دلشون برای خورشید تنگ میشه. بعدش نشستم روی تخت چوبی و دیدم هرکاری میکنم الهام از جلوی چشمام دور نمیشه با همون ابروهای پیوستهاش. یعنی دلش نمیخواست هنوز زنده بود و یه بار دیگه این هوا رو میکشید تو سینهاش؟ انگار همین دیروز بوده که واسه کلاس فوقالعادهی تیزهوشان تو مدرسه موندیم و همهی برقای سالن مدرسه خاموشه و داریم با هم مسابقه میذاریم که هرکس این سالن تاریک و دراز مدرسه رو تا ته بره و برگرده، از همه شجاعتره. به قول مشقاسم توی سریال داییجان ناپلئون، دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ. الهام انگار از همه مون شجاعتر بود. با سرطان توی یه رینگ جنگیدن خیلی جسارت میخواست. بیست و چهار سالگی مگه سن زیادیه؟ توی این سن و سال دل کندن از دنیا خیلی جرات میخواست. الهام اما زودتر از همهمون دل کند و رفت.