بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

یادداشت بیست و یکم

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

"غول مرحله آخرزندگی " در ما نگاه


جلوی درِ یک کافه‎ی خالی توی یک بازار شلوغ نشسته بود. خوش تیپ و خوشگل بود. شاید هم به دلیل ته ریش روی صورتش و موهای خوش فرمش بود که جذاب به نظر می‎رسید. یک لباس گرم خاکستری رنگ پوشیده بود . با یک جوان هم سن و سال خودش حرف می زد و همزمان غذایش را می خورد. یک دسته فال حافظ گذاشته بود جلوی دستش که یک مرغ عشق لیمویی رنگ، روی آن ها رژه می رفت....

ادامه مطلب در سایت..

  • ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۴
  • خانوم ِ لبخند:)

کم سن و سال تر که بودیم، دور هم که جمع می‎شدیم یک کاغذ و خودکار برمی‎داشتیم فال می‎گرفتیم. خنده دار ترین قسمت ماجرا این بود که هرکس از قبل خودش گزینه‎های فالش را انتخاب می کرد. پنج تا ماشین، پنج تا اسمِ پسر، پنج تا گزینه برای تعداد بچه‎ها، پنج تا شغلِ آینده، پنج تا گزینه برای متراژ خانه و الی آخر... به روش های پیچیده‎ی ریاضی که الان به هیچ وجه یادم نمی‎آید گزینه ها خط می خوردند و از هر عنوان فقط یک گزینه باقی می ماند و خب پُر واضح بود که نتیجه فال همه مان با گزینه های از پیش تعیین شده، میشد دختری که در بیست و چند سالگی ازدواج می کند. اسم شوهرش سروش، کامران، رامین یا... است. دو تا بچه به دنیا می آورد و جفتش جور می شود. خودش دکتر، نقاش، نویسنده... می شود، شوهرش مهندس. در خانه ای با متراژ دویست متر به بالا تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می‎کنند و ماشین زیر پای شان بنز، BMW و یا شورلت امریکایی است.

دارم به این فکر می کنم که چقدر خوب شد، نتیجه فال های دوران نوجوانی مان هیچوقت تحقق پیدا نکرد و الا حتما این روزها یک عده ونگوگ و همینگوی و دکتر الیزابت بلک ول و خواهران برونته ای می‎شدیم که در حالی که سنی ازمان گذشته، دور هم جمع می شدیم و لابد به جای فال کاغذی، به یک فالِ با کلاس تر مثل فال قهوه ایمان می آوردیم و پولدارهای بنز سواری بودیم که خوشبختی را تهِ فنجان های قهوه جستجو می کردیم. در حالی که خوشبختی چیز دیگری بود...خوشبختی شاید همان دستی بود که وقتی بی هوا روی زمین خوابت برده، پتو را آهسته می کشید رویت تا سردت نشود.

  • خانوم ِ لبخند:)

رادیو با طعم وبلاگ

چهارشنبه, ۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۵ ب.ظ

به این امید که بلاگستان برگرده به حال و هوای خوش روزهای قدیمش...

رادیو بلاگی ها متولد شد تا وبلاگ نویس ها برگردند...از نو بنویسند...بخوانند...وبلاگ های خوب با نویسنده های خوب معرفی بشوند و پست‎هاشون در قالب یک فایل صوتی ماندگار بشه. مگر نه اینکه تنها صداست که می‎ماند : )




پ.ن1: برای اطلاعات بیشتر، وبلاگ دوستمون(+)رو بخونین : )

پ.ن2: آدرس کانال رادیو:  Telegram.me/blogiha

پ.ن3: کانال برای موندگار شدن توی شبکه های اجتماعی نیست! بهانه ای هست برای برگشتن به وبلاگ و جهت سهولت دسترسی راه اندازی شده... فایل های صوتی در وبلاگ هم آپ میشن و می تونید از این صفحه وبلاگی(+) به فایل ها دسترسی پیدا کنید



  • ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۵
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیستُم

جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۵۷ ب.ظ

"وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی‎ست" در ما نگاه


اینکه بخواهی پای خودت را از حیطه ی خودت فراتر بگذاری یا به قول بعضی ها پایت را گلیم خودت دراز تر کنی و چند قدمی با کفش دیگران راه بروی، یک جور ریسک در زندگی آدم حساب می شود. ولی اگر کمی کنار پنجره‎ی یک ساختمان بلند در یک خیابان شلوغ بنشینی و همینطور که قند را به رسم قدیمی ها با یک حس نوستالژیک میزنی توی چای و میگذاری دهانت، به این فکر کنی که چند درصد این آدم ها که حالا از این ارتفاع، کمی کوچکتر و ریز تر دیده می شوند، از زندگیشان راضی هستند؟...

 ادامه در سایت...

  • ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۷
  • خانوم ِ لبخند:)

خوش اومدی زمستونِ من

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ب.ظ
شاید یلدا بی خاطره ترین شبِ عمر من باشه و هیچوقت توش اناری دون نشده باشه! اما همین که با خودش زمستونُ میاره و به یه غزل از حافظ مهمونم میکنه، ممنونشم...
  • ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
  • خانوم ِ لبخند:)

wild

يكشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ


همه‎ی آن سکانس‎هایی که ذرت سرد می‎خورد! ذرت سرد و آجیل! ذرت سرد و ماهی خشک شده! ذرت سرد و... حدس می‎زدم به همین زودی از راهپیمایی‎اش دست برمی‎دارد ولی برنداشت. سکانسی که پوتین‎های کوه نوردی‎اش را پرت کرد توی دره! گفتم دیدی پشیمان شد؟ ولی نشد. سکانسی که بی آبی امانش را برید، گفتم الان یک گوشه از پا می‎افتد و آهسته می‎میمرد ولی نمُرد!

سکانس آخر آدمی را دیدم که چندین بار در طول مسیر از جانش گذشته بود! سر زانوهایش به شدت زخم شده بود. آب گندیده‎ی مرداب را خورده بود. زیر بار هیولای آبی روی کمرش له شده بود، ولی بالاخره خودش را پیدا کرده بود. سکانس آخر روی پل ایستاده بود و به دریاچه زل زده بود زمزمه می‎کرد:" تو این مسیر فهمیدم زندگی من مثل تمام زندگی‎ها، اسرارآمیز،بی‎برگشت و مقدس بود... زندگی من خیلی متعلق به من بود"...

...و گاهی آدم برای به دست آوردنِ خود واقعی‎اش و به تقاص اشتباهات گذشته‎اش، باید از روی خودش با تریلی هجده چرخ رد شود. بعد بلند شود تکه‎های خودش را به هم بچسباند، گرد و خاکش را بگیرد. دست و رویش را بشوید و دوباره نقطه را بگذارد سر خط. فقط به یک دلیل! آن هم اینکه دلش آرام بگیرد...حتی اگر چهارسال و هفت ماه و سه روز طول بکشد.

  • خانوم ِ لبخند:)

نازنین‎آ تو چرا بی خبر از ما شده‎ای*

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

بین یه خروار خرده ریز توی کشوی میزم، دنبال کارت بانکی می‎گشتم که چشمم افتاد به دفترچه تلفن طلایی رنگ جیبیِ سال‎های دورم... بازش کردم. اسم‎هاشو مرور کردم. شماره تلفن‎ها رو...بعضیاشو هنوز حفظ بودم .ولی با این تفاوت که حالا دیگه همه‎ی آدمای اون دفترچه برام غریبه بودن. غریبه‏‎ها همون آشناهای دوران بچگیم بودن که فکر می کردم اگر یه روز دفترچه تلفنم گم بشه، احتمالا فاجعه بزرگی رخ میده، چون اون آدما رو از دست میدم. اون دفترچه تلفن هیچ وقت گم نشد ولی آدماش چرا...

اصلا میدونی چیه؟ این دفترچه رو باید همون روز دورش مینداختم... همون روزی که دفترچه رو باز کردم و گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دوستی که دوازده سال با هم و کنار هم درس خونده بودیم اما حاضر نشد بیاد پای تلفن و مامانش گفت خونه نیست. همونی که روز اول مدرسه‎ها وقتی کلاس اول ابتدایی بودیم، کنار آبخوری خورد زمین و چونه‎ش شکافته شد و تا همیشه فکر می کرد چون من پشت سرش وایساده بودم، پس حتما من بودم که هولش دادم روی زمین. همونی که بارها روی شونه‎ی هم توی سرویس مدسه خوابمون برده بود. همونی که توی عکسای آلبوم دستامونو دور گردن هم انداختیم و رو به دوربین لبخند زدیم. همونی که نصف مسئله های هندسه و ریاضی رو با هم حل کردیم. همونی که زنگ‎های تفریح دور حیاط مدرسه میدوییدیم و لیوان شیر رو روی مانتوهای هم می پاشیدیم. همونی که تسبیح یادگاریش هنوز توی جانماز منه. همونی که یه روز اومدیم مدرسه دیدیم از مدرسه اخراجش کردن. همونی که یه روز همین پارسال پیارسال ها برای آخرین بار زنگ زدم خونه شون و مامانش گفت فردا شب عروسیشه تشریف بیارید...

میبینی؟ به اندازه ی دوازده سال خاطره و رفاقت جمع کردیم اما حالا به اندازه ی یک عمر غریبه‎ایم. از اون فقط یه شماره تلفن مونده توی دفترچه تلفنی که تا چند ساعت دیگه میندازمش دور... و از من؟ نمیدونم از من چی پیشِ اون جا مونده...! حالا خوب میفهمم با حبس کردن اسم و شماره‎ی آدما توی دفترچه تلفنت هیچوقت نمی تونی اونا رو تا همیشه کنار خودت نگه داری... بعضیا فقط میان تو زندگیت که برن...یه روز از لیست شماره های تلفنت... یه روزم از قلبت.

  • خانوم ِ لبخند:)

آذر، ماه آخر پاییز

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ق.ظ

حضرت مولانا در طی غزلی در دیوان شمس می‎فرماید که:


در این برف آن لبان او ببوسیم

که دل را تازه دارد برف و شکر


مرا طاقت نماند از دست رفتم

مرا بردند و آوردند دیگر


خیال او چو ناگه در دل آید

دل از جا می‌رود الله اکبر



 1. ما فقط رفتیم یه تعدادی عکس گرفتیم و برف درختا رو تکوندیم رو سر و کله مون، بعدشم خدا رو کلی بابت دلخوشی های شش وجهی سفیدی که از آسمون فرستاده بود، شُکر کردیم...برف بدون بوسه و شِکر هم باز برفه و چیزی از ارزش هاش کم نمیشه، حتی در غم‎انگیز ترین حالت انسان : )


 2. شک ندارم که بهار زیر توده‎ای از برف پناه گرفته بود...برفِ نو...برفِ مهربان...ایمان بیاوریم به آغاز سال سرد...



 3. یک دقیقه لبخند ممتد به احترام روزهای برفی و کودکی....

شانزدهم آذر یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی |پایان همچنان باز...

  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت هفدهم

دوشنبه, ۱۶ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

"روز دانشجو مبارک" در ما نگاه


چندین سال قبل، وقتی که هنوز دانشجو نشده بودم دلم ضعف می‎رفت برای روزی که دانشجو باشم و همچین روزی یعنی مورخ شانزدهم آذرماه، از در و دیوار برایم تبریک روز دانشجو بفرستند. بر خلاف روز دانش‎آموز که نیم ساعت زودتر از کلاس درس تعطیل مان می‎کردند و سر صف‎های منظم مجبور بودیم منتظر بمانیم تا به سخنرانی‎های خواب آور مدیر مدرسه گوش کنیم و آخرش یک خودکار با نوشته‎ای که رویش حک شده بود ” روز دانش‎آموز مبارک ” بدهند دستمان، انتظار داشتم روزی که دیگر دانش آموز نیستم و مهر دانشجویی توی کارنامه‎ام خورده است، در دانشگاه جشن باشکوهی برایمان برگزار کنند و با تصور اینکه برایمان فرش قرمز پهن می‎کنند، ذوق وصف ناشدنی‎ای زیر پوستم می‎دوید...

ادامه در سایت...

  • ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۷:۱۴
  • خانوم ِ لبخند:)

معجزه‎ی موسیقی

شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ
صدای امواج دریا و صدای پیانو هر کدوم به خودی خود میتونن تو حال آدم انقلاب ایجاد کنند، چه برسه به اینکه با هم دست به یکی کنند، اونم تو قالب یه آهنگ بی‎کلام ... میشه گفت شبیه معجون شیرموز عسل میمونه تو یه روز خیس بارونی : )

بشنویم (+)
  • خانوم ِ لبخند:)