بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

که از جهان ره و رسم سفر براندازم...*

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۵ ق.ظ
  • ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۳:۴۵
  • خانوم ِ لبخند:)

کاش منم دلِ تو رو داشتم!

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ق.ظ

توت فرنگی های روی کیک رو برداشت و با همون برگ سبزی که بهش چسبیده بود، میخواست بذاره تو دهنش... هرچی مامانش اصرار کرد، برگِ توت فرنگی خوردنی نیست! قانع نشد. اشک تو چشماش جمع شد. گفت با برگش خوشمزه تره...بعدشم توت فرنگی رو با برگ خورد و از انتخابش خیلی راضی به نظر می رسید. لیوانِ آب رو تا نیمه سر کشیده بودم که با دیدنِ ذوقش موقعِ خودن توت فرنگی با برگ، چنان زدم زیر خنده که آب پرید تو گلوم و نفسم بند اومد.

چند دقیقه بعد، فکر کردم چرا من حاضر نیستم توت فرنگی رو با برگِ سبزِ چسبیده بهش، امتحان کنم؟ شاید چون من بیست و سه ساله‎ام و اون سه ساله... شاید چون من به حرفِ عقلم زیادی گوش میدم که میگه آدمِ عاقل که برگِ توت فرنگی رو نمی خوره و اون به صدای دلش گوش میده که دوس داره یه طعمِ ناآشنای جدید رو امتحان کنه، هرچند غیر منطقی!!!

کسی که تا حالا توت فرنگی رو با برگش نخورده چه می دونه طعمِ برگ سبزش چه مزه ایه؟ شاید واقعا توت فرنگی با برگش خوشمزه تره... شاید ما آدم بزرگا، خیلی از لذت های زندگی خودمونو ناقص می کنیم و قسمتی از اون رو درست مثلِ برگِ سبزِ توت فرنگی میندازیم دور و خودمون خبر نداریم. اونم فقط به هزار و یک دلیلِ از پیش ساخته شده ای که ملکه ی ذهن مون شده و بر خلافش عمل کردن جرات می خواد. دل می خواد...همون چیزی که آدم بزرگا کم دارن و بچه ها تا دل تون بخواد دارن.

  • خانوم ِ لبخند:)

کلاغ پَر... گنجیشک پَر... شادی پَر... غصه پَر؟!!!

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ق.ظ

وقتی یهو سکوتِ لعنتیِ این خونه رو می شکنم و میگم: "راستیییی بلدی لبت رو به دماغت بچسبونی؟"... بعد یهو هر دو می زنیم زیر خنده و میبینم داریم سعی می کنیم لب بالامونو به نوکِ دماغ مون بچسبونیم....

وقتی که میگم به جونِ خودم اگر جر زنی کنی و ساندویچ رو دقیقا از وسط نصف نکنی و سهم من کوچیک تر یا بزرگتر از سهم خودت بشه، من لب به اون ساندویچ نمی زنم... و تو میخندی میگی دیوونه!!!

آره شاید حواست نباشه اما خوووب می دونی منی که بداهه گو و طنّازِ خوبی نیستم، دارم همه ی زور مو میزنم که رنگ لبخندت پر رنگ تر بشه و اون هاله ی سیاهِ زیر چشمات که هر روز داره بیشتر میشه، رنگ ببازه، رنگ ببازه، رنگ ببازه...

  • ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۳۷
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و چهارم و بیست و پنجم

چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ

یادداشت بیست و پنجم 

"صدبرگ با سس اضافه" در مانگاه 

***

یادداشت بیست و چهارم 

"سیگنال زندگی " در مانگاه 

  • ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۳۳
  • خانوم ِ لبخند:)

دلم برای هر چیزِ کوچک، چقدر تنگ است

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

بهارم...جانِ دلم؛

همیشه باید یک مُشت دلگرمیِ کوچک داشته باشی برای ادامه دادن. برای وقت هایی که بین یخبندان و سرمای استخوان سوز زندگی گیر میکنی. برای روزهایی که دلخوشی هایت ته می کشد و لیوان ها فقط یک نیمه ی خالی نشانت می دهند. برای ساعت هایی که هوای قلبت آلوده شده و دلتنگ یک باران است. این چنین روزها و وقت ها و ساعت های مبادا، باید یک جیبِ مخفی برای دلگرمی های کوچکت داشته باشی. دست بکنی توی جیبت و دلگرمی ات را بیرون بکشی.

دلگرمی شاید باید شبیه شکلات باشد تا مثل وقت هایی که امتحان داری یک مشت از آن را بریزی توی جیبت و خیالت راحت باشد اگر قندت وسط امتحان افتاد، می توانی دستت را فرو کنی توی جیبت و یک شکلات پیدا کنی و بگذاری توی دهانت تا آب شود و آهسته آهسته، رنگ ِ رفته از لب هایت را برگرداند. دلگرمی شاید باید کشمش های شیرینی کشمشی باشد، وقتی آن را گاز میزنی، زیر دندانت بیاید و دهانت طعمِ کشمش بگیرد. دلگرمی شاید باید شبیه آفتابِ تنبلِ زمستان باشد، همین قدر که اطمینان داری هست، هر چند کم و بی رمق و کوتاه مدت...ولی میتابد و نمی گذارد یخ بزنی. دلگرمی شاید قرآن کوچکِ جیبیِ هدیه ی مادربزرگ باشد توی ماشینت، هرچند هیچوقت لای آن را باز نکنی... دلگرمی شاید دستی باشد که از پشت سر، می زند روی شانه ات و  صدایی که می گوید" روی بودنم حساب کن"...همین قدر یکهویی...همینقدر موردِ نیاز...

وای از وقتی که وسطِ امتحان های سختِ زندگی ات، قندت بیفتد و تو، هر چه سوراخ سنبه های جیبت را بگردی، دلگرمی هایت را پیدا نکنی... وای از وقت هایی که توی شیرینی کشمشی ای که قسمت تو می شود، یکدانه کشمش هم نباشد تا زیر دندانت حسش کنی... کاش دور باشد صبح هایی که چشمت را باز کنی و بگویند خورشید از تابیدن انصراف داده و گرفته است... کاش نیاید وقت هایی که نمی توانی روی بودنِ هیچ کسی حساب باز کنی.

بهار جانکم...دخترکِ هنوز نیامده ام؛

دلگرمی ها اگر به موقع سر نرسند، آدم حوصله اش از ادامه دادن سر می رود. توی سرمای بی امانِ زندگی، قالب تهی می کند و نفسش توی هوا یخ می زند. هوای قلبش هی غلیظ و غلیظ تر می شود. به سرفه می افتد و آخر یک روز در انتظارِ بیهوده ی باران، بین برهوتِ دلی که دلگرمی هایش را از دست داده، نَه اینکه بمیرد! فقط تمام می شود.

بهار،

دنیا دزدِ چیره دست و با مهارتی است...خوب بلد است چطور لحظه های خوبت را بدزد و گردنِ این و آن بیندازد... دلِ آدمیزاد به دلخوشی های کوچکش بند است... بیا و قول بده نگذاری این تجربه ی تلخ، دوباره در تاریخ تکرار شود. بیا و قول بده اجازه ندهی دنیا، دلخوشی های کوچکت را هیچوقت از تو بدزدد...

  • خانوم ِ لبخند:)

مرغِ دلِ غمدیده اگر بال و پری داشت*...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ق.ظ
- سرم را چسباندم به میله ها و تاریکیِ آن سمتِ میله ها دلم را زد. صدای جیغِ ریزِ دختری هشت نُه ساله را شنیدم که مرتفع ترین وسیله‎ی شهربازی را سوار شده بود و دلش هری ریخته بود پایین... با کله توی استخرِ توپ شیرجه زده بود و پولهایش را شمرده بود که ببیند چند تا بلیتِ دیگر راه دارد، بخرد. ساندویچ کوکوی سبزیِ  اش را تند تند به عشقِ این گاز زده بود که باز بدود برود دور از چشمِ مادرش، روی صندلی های تاب زنجیری بنشیند و باز توی آسمان معلق شود. بی خیالِ اینکه مادرش توی گوشش خوانده بود به زنجیرهای بلندِ تاب، اعتمادی نیست و هر آن ممکن است پاره شود.


- چشمم را از تاریکیِ بی امانِ آن سوی میله ها می دزدم. دیگر صدای دخترک را نمی شنوم. یک جورِ عجیبی دلم آسمان می خواهد. دلم می خواهد روی صندلی های تاب زنجیری بنشینم، بی آنکه فکر کنم مادرِ هشت نُه سالگی هایم هنوز هم به زنجیرهای تاب اعتماد ندارد. بی آنکه دلم ذره‎ای از پاره شدنِ هیچ زنجیری بلرزد. حیف که آن پارک دیگر دخترِ هشت نُه ساله نداشت. استخر توپ نداشت. هیچ کس ساندویچ کوکوی سبزی گاز نمی زد. فواره هایش خاموش بود. تاب زنجیری نداشت، و اِلا دخترِ بیست و اندی ساله‎ی این سوی میله ها هیچ اِبایی از پاره شدن هیچ زنجیری نداشت.


- بغض را وقتی با آبِ لیمو شیرین قورت میدهی، دهانت دو برابر تلخ می شود. فقط خوبی اش این است که معلوم نمی شود تلخی دهانت از تلخیِ بعد از خوردنِ لیمو بوده یا از بُغضی است که با لیمو قورت داده ای...


*یک لحظه بر این بامِ بلاخیز نمی‎ماند
 مرغ دلِ غمدیده اگر بال و پری داشت...

 | صادق سرمد |
  • خانوم ِ لبخند:)

برای دورهای خیلی خیلی نزدیکِ قلبم

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ
روزی که وارد دنیای وبلاگ نویسی شدم هیچوقت فکر نمی‎کردم بتونم آدمایی رو پیدا کنم که همراه و همدل و همرازم باشن. دوستایی که با وجود فاصله‎های جغرافیایی، خیلی نزدیک تر از اون چیزی هستن که بتونی تصور کنی... انگاری تو کنجِ قلبت، دنج‎ترین جای ممکن رو پیدا کردن و یه خونه‎ی با صفا ساختن... یکی به تعداد کلِ اعضای خانواده کلید درست کرده...یکی اسپند دود کرده ... یکی باغچه رو غرقِ گل کرده...یکی حوضِ وسط خونه رو رنگِ آبی زده و ماهی گلی ها رو تو آب رها کرده...یکی دیوارا رو نقاشی کرده به رنگ اِسمامون...یکی حیاط رو آب و جارو کرده و فرش پهن کرده و سفره انداخته...یکی آش رشته پخته و ریخته توی ظرفای گلِ سرخی...یکی از در با نونِ سنگک تازه وارد شده و به همه لبخند زده...یکی چایِ هل دم کرده و استکانِ کمرباریک چایِ هرکس رو کنارش گذاشته و سفارش کرده تا یخ نکرده و از دهن نیفتاده بخورن...یکی هم دوربینِ آنالوگِ قدیمی رو برداشته و همه رو تو یه قاب جمع کرده و گفته بگین "سیییب"...و این شده اولین سکانس از فیلم زندگی بلاگیا.

یه روز مطمئنم وقتی نشستم روی زمین و دارم موهای بهار و میبافم، نگاهم میفته به رنگ سبز همیشه کمرنگِ روبانی که انتهای موهاش میبندم و بوی نرگس میپیچه توی سرم و دلم خیلی تنگ میشه. یه روز وقتی پشت چراغ قرمز، پلی لیست موزیک، اتفاقی میرسه به اون آهنگِ شاد، چشمام خیس میشه و پشت عینکِ آفتابی هیچکس از قطره های اشکم با خبر نمیشه. یه روز با دیدن عروسک جغدِ بچه ای که تو خیابون میبینم، دلم حتما ضعف میره. مطمئنم یه روز وقتی صدای خودمو می شنوم که اتفاقی توی فیلم های موبایل ضبط شده، خنده م میگیره و حتما دلم می خواد دوباره یه چیزی به یاد اون روزا ضبط کنم و بفرستم برای دوستایی که صداشون بخش مهمی از صداهاییه که دلم نمیخواد هیچوقت از حافظه ی شنیداریم حذف بشه...یه روز اگر زنده باشم، وقتی شمع تولد سی سالگی مو فوت می کنم مطمئنم درست مثلِ روز تولد بیست و سه سالگیم، لبخند و بغضم باز سرِ اول شدن شوخی شون میگیره و من باز به جبر جغرافیایی لعنت می فرستم و زیر لبم زمزمه می کنم ...
تو اون سال ها، زندگی بی شما یه فیلم صامت بود.شما که پیدا شدین، صداش گُل کرد. خنده هاتون زندگی مو زیباتر...خنده هاتون، غصه هامو کم میکرد... 

+تمام قد مدیون بودن تان هستم رفقای جاان : )

  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و سوم

يكشنبه, ۲۰ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ب.ظ

"پیامبرِ فراموش‎شدگان" در ما نگاه


واژه‌ی فراموشی همیشه در صدر لیستِ ترس‎های زندگی‎ام بود. حتی بالاتر از پیری. وقتی می‎گویم فراموشی! نمی‎دانم چرا یادِ عمه حوری می‎افتم که روزهای آخرِ زندگی‎اش، پشتِ پنجره‎ی دری که به رویش قفل بود می‎نشست و برای آدم‎های رفته و هنوز نیامده، دست تکان می‎داد. نوشته‎ی من قرار نیست راجع به آلزایمر باشد اما توی واژه نامه‎ی من، عمه حوری با واژه‎ی فراموشی کنار هم می‎آیند. وقتی شروع کردم به نوشتن، انگار عمه حوری کنار سطر به سطر نوشته‎ام نشسته بود و دلش می‎خواست جزء فراموش شدگان نباشد. بگذریم از اینکه آخر عمری، خودش فراموش کرده بود توی قیمه نمک می‎ریزند نه شکر و جای لباس ها توی کشوهای دراور است نه طبقاتِ یخچال فریزر...

ادامه در سایت...

  • ۲۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۱۷
  • خانوم ِ لبخند:)

یادداشت بیست و دوم

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۸ ب.ظ

"یک دقیقه" در مانگاه

کله ظهر بود. انگار خورشید هم شوخی‎اش گرفته باشد زور می‎زد توی یک روز شلوغ و پرترافیک، کاسه‎ی داغ تر از آش شود و تا می‎‎تواند با صلابت بیشتری روی فرقِ سرم بتابد. چقدر متنفرم از روزهایی که باید مسیرِ آرام و بی‎هیاهوی خودم را به سمت این خیابان شلوغ پلوغ کج کنم و سفارش‎های دارالترجمه را به دست مدیر مسئولش برسانم. به زحمت از بین ماشین‎هایی که یک لحظه‎ی کوتاه هم به عابر پیاده امانِ رد شدن از خیابان نمی‎دهند، عبور می‎کنم و خودم را به پیاده رو می‎رسانم. چند قدم بیشتر برنداشته ام که جلوی راهم سد می‎شود. نمی‎فهمم چه خبر است. سعی میکنم سرم را از بین شانه ‎های بلندِ مردها عبور دهم و ببینم چرا معرکه گرفته‎اند. رد نگاهم را می‎گیرم و به دختر جوانی می‎رسم که از حال رفته است...

ادامه در سایت...

  • ۱۹ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)

مشکل دردِ عشق را حل نکند مهندسی*

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ



یک روز به خودم آمدم دیدم دوست داشتن برایم سخت شده است. از این دوست‎داشتن هایی منظورم است که به گوشت و پوست و دل و جانم بچسبد و مثل حلّال در خودش حلم کند. آدم‎ها فقط دیوارهایی بودند که هیچ پنجره‎ای از آن‎ها، رو به دوست داشتن و دوست داشته شدن باز نمی‎شد.

آدم ها را کنار زدم و عاشق عددها شدم. عاشق کُد ها و دستورها... عاشق صفر و یک ها...! همه چیز خوب بود تا قبل از بازخوانیِ حاشیه‎نوشته‎های کتاب ها و جزوه‎هایی که این روزها مثل کوه جلویم قد علم کرده‎اند. من عاشقِ آدمِ حاشیه نوشته‎های کتاب‎هایم بودم. حیف که هیچوقت از حاشیه‎ی کتاب‎هایم پایش را بیرون نگذاشت. به گمانم چهار سال برای رسیدن به این نتیجه دیر کرده‎ام . باید خودم آن آدمِ لعنتیِ دوست‎داشتنی را از حاشیه‎ی کتاب‎هایم می‎کشیدم بیرون و دوستش می‎داشتم. قبل از اینکه عشق و عاشقی مثل چای سرد شود و از دهانم بیفتد.


پ.ن: اولین دی ماهِ بدونِ امتحانِ زندگیم را تجربه می‎کنم و یک حسِ عالیِ مزخرف دارم.

  • خانوم ِ لبخند:)