بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۴۱ مطلب با موضوع «وقایع اتفاقیه» ثبت شده است

ننوشتن انتخاب نیست

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۶:۱۳ ب.ظ

یه روزی هم میاد که دیگه اینجا هیچوقت به روز نمیشه... اگر بلاگفا بود، جلوی آخرین تاریخ بروزرسانی اش می نوشت ده روز پیش... چهل روز پیش...صد روز پیش... صد و هفتاد و یک روز پیش...دویست و شصت و سه روز پیش... سیصد و چهل روز پیش... از یکسال هم که میگذشت جلوش یه علامت (-) می ذاشت. (-) یعنی حساب کتابش دیگه از دست مون در رفته. یعنی کسی که سیصد و اندی روز ننوشته دیگه چه اهمیتی داره آخرین بار کِی نوشته؟...

ولی

هیچکس جز صاحب وبلاگ نمی فهمه که دیدن یه علامت منفی جلوی اسم وبلاگش چقدر غم انگیزه.

  • ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۳
  • خانوم ِ لبخند:)

بهارِ دلکش رسیده... دل به جا نباشد؛ انصافانه س ؟

دوشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ب.ظ

آخرین نوشته‎ی زمستانِ بی برفِ

سال یک هزار و سیصد و نود و چهارِ خورشیدی

و

خدانگهدار...

قرار مان کنارِ لحظه ی " حول حالنا الی احسن الحال..."



حال وبلاگستان خوب بود. خوبِ خوب هم که نبود باز بلاگرها غمگین یا شاد، روزانه نویس یا خاطره نویس، می آمدند می نوشتند، می خواندند. بازی وبلاگی که راه می انداختند، موجِ نوشته های وبلاگی بود که سرازیر می شد. حال کامنت دونی ها خوب بود. اگر روزی ده بار لیست نوشته های دوستان را رفرش نمی کردی، دلت تنگ می شد. وسطِ حال خوب مان، طوفان شد. نیمی از نوشته ها را باد برد. اما انگار طوفان فقط نوشته هایمان را نبرد، چیزهای دیگری را هم زد زیرِ بغلش و با خودش برد که همان موقع نفهمیدیم. چیزهایی مثلِ همسایه های قدیمی، دل و دماغِ نوشتن، رمقِ کامنت گذاشتن و حوصله ی خواندن را هم با خودش برد. یک ماه ننوشتیم. وقتی هم برگشتیم، دیگر مثلِ قدیم دست مان به کیبورد نرفت. یواش یواش دو روز یکبار وبلاگ مان را چک کردیم. ستاره ی کنار وبلاگ های خوانده نشده، کم فروغ شد. آهسته آهسته یادمان رفت ترکِ دیوار و بوی قرمه سبزی همسایه ی بغلی و کتاب و شعر و موسیقی، بهانه های کوچکی بودند برای نوشتن، برای دورِ هم بودن، برای چراغِ وبلاگ را روشن نگه داشتن. از یک روزی به بعد، انگار دیگر هیچ سوژه ای برای نوشتن در وبلاگ پیدا نشد. شاید هم خودمان چشم هایمان را بستیم و دلمان خواست دیگر نبینیم. خب بالاخره گاهی آدم مجبور است با چشم های بسته زندگی کند و زندگی با چشمانِ بسته غمگین است. آدم برای اینکه چشم هایش را روی بدی ها و سیاهی ها و زشتی ها ببندد، به اجبار، فرصتِ قشنگ دیدن را هم از دست می دهد. فیلمِ زندگی با چشمانِ بسته را که دیده اید؟!

کاش می شد آدم یکی از چشم هایش را به روی سیاهی ها ببندد و دیگری را باز نگه دارد برای قشنگ دیدن، برای قشنگ خواندن، برای قشنگ نوشتن... ولی کاش را کاشتیم، سبز نشد که نشد. زندگی با دو چشمِ باز، درد دارد ولی هنوز قشنگ است. مثل وبلاگ نویس بودن. مثل دوستی‎هایمان که به قول رادیو چهرازی:


دوستی، گاهی جنون آمیز است، گاهی خلسه ناک و، گاهی ساکت و غروب با قطارِ لیوان ها. گاهی از میانش چیزهایِ این طوری پیدا می‌شود، گاهی هم سرَش را تویِ لاکِ خودش می‌برد. امّا دوستی مثلِ هیچ چیز نیست. امّا دوستی، مثلِ کوه سرِ جاش هست و، مُدام تویِ دیگ اش چیز های نامنتظر می‌جوشد. جنون هست؛ البتّه دل تنگی هم هست. اصلن انگار ما با دلِ تنگ زاده ایم. دل مان برای هر چیزِ کوچک، چه قــــدر تنگ است. باید برای تو می‌نوشتم قدر دانِ همه ی دوستی و جنون و دل تنگی، هستم.

آدمی به فَرد می‌میرد. تنها به جمع است که زنده است و معنا دارد. و من جمع را، یادَ م هست، قدرش را می‌دانم؛ گیرم سال تا سال دهانم به گفتنش باز نشود. این طور انگار آدم رازِ هستی را می‌داند. خیالش تخت است انگار. تازه این ها به کنار، کسی چه می‌داند؟ دوستی هر روز چیز های تازه می‌زاید.

مگر نه ؟

  • خانوم ِ لبخند:)

95- جای خالی -93-92-91-90

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

گفته بودم نود و چهار چه سرسختانه و بی رحمانه با هجوم غصه هایش، یک تنه من را از پا درآورد و لبخندهایم را قورت داد؟ گفته بودم اگر غم جوانه‎ای سست و ظریف بود توی دلم، نود و چهار انقدر پای جوانه ی غم هایم آب داد و کود داد که امروز قد کشیده و توی دلم جا نمی‎شود؟ که به ناچار گاهی از گوشه ی چشمم سبز می شود، گاهی هم راهِ گلویم را می بندد. آخ از نود و چهار که اگر پنج، شش روزش را فاکتور بگیرم و عطرِ آن پنج شش روز را توی شیشه نگه دارم تا نپرد، دلم می خواهد باقی روزهایش را از صفحه ی تقویمِ زندگی ام حذف کنم. نود و چهار با اقتدار و با فاصله ی قابل توجهی نسبت به سایر رقبا، دیپلمِ افتخارِ غم انگیزترین روزهای عمرم را به دوش کشید. همانقدر که دلم از دست نود و چهار لعنتی پُر است، از نود و پنجی که هنوز نیامده می ترسم. باشد که نود و پنج دست از تلاش برای ادامه دادنِ روزهای به شدت نفس گیر، بردارد... اگر نفسی هنوز مانده باشد.

سخت است راویِ قصه ی غصه ها بودن و سکوت گاهی مرهم ترین است...


قیصر جانِ امین پور

این بار

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم،

ولی اتفاقا دل به پاییز هم سپرده ایم.

چون گلدان خالی لبِ پنجره،

پُر از خاطراتِ ترک خورده ایم.


: الهی من را به آنچه برایم مقدر کرده ای دلخوش کن..

|نیایش امام سجاد(ع)، دعای 35 صحیفه سجادیه |

  • ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۴
  • خانوم ِ لبخند:)

دست هایش...

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ

زیرِ عکسش نوشته بود: "اگه بهت یه دوربین بدن و بگن باید با یه عکس از همه چیز خداحافظی کنی، اون آخرین عکس چیه؟! "

نوشتم: " دست های مادرم "


  • ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۵
  • خانوم ِ لبخند:)

کاش منم دلِ تو رو داشتم!

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ق.ظ

توت فرنگی های روی کیک رو برداشت و با همون برگ سبزی که بهش چسبیده بود، میخواست بذاره تو دهنش... هرچی مامانش اصرار کرد، برگِ توت فرنگی خوردنی نیست! قانع نشد. اشک تو چشماش جمع شد. گفت با برگش خوشمزه تره...بعدشم توت فرنگی رو با برگ خورد و از انتخابش خیلی راضی به نظر می رسید. لیوانِ آب رو تا نیمه سر کشیده بودم که با دیدنِ ذوقش موقعِ خودن توت فرنگی با برگ، چنان زدم زیر خنده که آب پرید تو گلوم و نفسم بند اومد.

چند دقیقه بعد، فکر کردم چرا من حاضر نیستم توت فرنگی رو با برگِ سبزِ چسبیده بهش، امتحان کنم؟ شاید چون من بیست و سه ساله‎ام و اون سه ساله... شاید چون من به حرفِ عقلم زیادی گوش میدم که میگه آدمِ عاقل که برگِ توت فرنگی رو نمی خوره و اون به صدای دلش گوش میده که دوس داره یه طعمِ ناآشنای جدید رو امتحان کنه، هرچند غیر منطقی!!!

کسی که تا حالا توت فرنگی رو با برگش نخورده چه می دونه طعمِ برگ سبزش چه مزه ایه؟ شاید واقعا توت فرنگی با برگش خوشمزه تره... شاید ما آدم بزرگا، خیلی از لذت های زندگی خودمونو ناقص می کنیم و قسمتی از اون رو درست مثلِ برگِ سبزِ توت فرنگی میندازیم دور و خودمون خبر نداریم. اونم فقط به هزار و یک دلیلِ از پیش ساخته شده ای که ملکه ی ذهن مون شده و بر خلافش عمل کردن جرات می خواد. دل می خواد...همون چیزی که آدم بزرگا کم دارن و بچه ها تا دل تون بخواد دارن.

  • خانوم ِ لبخند:)

کلاغ پَر... گنجیشک پَر... شادی پَر... غصه پَر؟!!!

پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ق.ظ

وقتی یهو سکوتِ لعنتیِ این خونه رو می شکنم و میگم: "راستیییی بلدی لبت رو به دماغت بچسبونی؟"... بعد یهو هر دو می زنیم زیر خنده و میبینم داریم سعی می کنیم لب بالامونو به نوکِ دماغ مون بچسبونیم....

وقتی که میگم به جونِ خودم اگر جر زنی کنی و ساندویچ رو دقیقا از وسط نصف نکنی و سهم من کوچیک تر یا بزرگتر از سهم خودت بشه، من لب به اون ساندویچ نمی زنم... و تو میخندی میگی دیوونه!!!

آره شاید حواست نباشه اما خوووب می دونی منی که بداهه گو و طنّازِ خوبی نیستم، دارم همه ی زور مو میزنم که رنگ لبخندت پر رنگ تر بشه و اون هاله ی سیاهِ زیر چشمات که هر روز داره بیشتر میشه، رنگ ببازه، رنگ ببازه، رنگ ببازه...

  • ۰۸ بهمن ۹۴ ، ۰۲:۳۷
  • خانوم ِ لبخند:)

مرغِ دلِ غمدیده اگر بال و پری داشت*...

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۴۶ ق.ظ
- سرم را چسباندم به میله ها و تاریکیِ آن سمتِ میله ها دلم را زد. صدای جیغِ ریزِ دختری هشت نُه ساله را شنیدم که مرتفع ترین وسیله‎ی شهربازی را سوار شده بود و دلش هری ریخته بود پایین... با کله توی استخرِ توپ شیرجه زده بود و پولهایش را شمرده بود که ببیند چند تا بلیتِ دیگر راه دارد، بخرد. ساندویچ کوکوی سبزیِ  اش را تند تند به عشقِ این گاز زده بود که باز بدود برود دور از چشمِ مادرش، روی صندلی های تاب زنجیری بنشیند و باز توی آسمان معلق شود. بی خیالِ اینکه مادرش توی گوشش خوانده بود به زنجیرهای بلندِ تاب، اعتمادی نیست و هر آن ممکن است پاره شود.


- چشمم را از تاریکیِ بی امانِ آن سوی میله ها می دزدم. دیگر صدای دخترک را نمی شنوم. یک جورِ عجیبی دلم آسمان می خواهد. دلم می خواهد روی صندلی های تاب زنجیری بنشینم، بی آنکه فکر کنم مادرِ هشت نُه سالگی هایم هنوز هم به زنجیرهای تاب اعتماد ندارد. بی آنکه دلم ذره‎ای از پاره شدنِ هیچ زنجیری بلرزد. حیف که آن پارک دیگر دخترِ هشت نُه ساله نداشت. استخر توپ نداشت. هیچ کس ساندویچ کوکوی سبزی گاز نمی زد. فواره هایش خاموش بود. تاب زنجیری نداشت، و اِلا دخترِ بیست و اندی ساله‎ی این سوی میله ها هیچ اِبایی از پاره شدن هیچ زنجیری نداشت.


- بغض را وقتی با آبِ لیمو شیرین قورت میدهی، دهانت دو برابر تلخ می شود. فقط خوبی اش این است که معلوم نمی شود تلخی دهانت از تلخیِ بعد از خوردنِ لیمو بوده یا از بُغضی است که با لیمو قورت داده ای...


*یک لحظه بر این بامِ بلاخیز نمی‎ماند
 مرغ دلِ غمدیده اگر بال و پری داشت...

 | صادق سرمد |
  • خانوم ِ لبخند:)

مشکل دردِ عشق را حل نکند مهندسی*

جمعه, ۱۸ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۰ ب.ظ



یک روز به خودم آمدم دیدم دوست داشتن برایم سخت شده است. از این دوست‎داشتن هایی منظورم است که به گوشت و پوست و دل و جانم بچسبد و مثل حلّال در خودش حلم کند. آدم‎ها فقط دیوارهایی بودند که هیچ پنجره‎ای از آن‎ها، رو به دوست داشتن و دوست داشته شدن باز نمی‎شد.

آدم ها را کنار زدم و عاشق عددها شدم. عاشق کُد ها و دستورها... عاشق صفر و یک ها...! همه چیز خوب بود تا قبل از بازخوانیِ حاشیه‎نوشته‎های کتاب ها و جزوه‎هایی که این روزها مثل کوه جلویم قد علم کرده‎اند. من عاشقِ آدمِ حاشیه نوشته‎های کتاب‎هایم بودم. حیف که هیچوقت از حاشیه‎ی کتاب‎هایم پایش را بیرون نگذاشت. به گمانم چهار سال برای رسیدن به این نتیجه دیر کرده‎ام . باید خودم آن آدمِ لعنتیِ دوست‎داشتنی را از حاشیه‎ی کتاب‎هایم می‎کشیدم بیرون و دوستش می‎داشتم. قبل از اینکه عشق و عاشقی مثل چای سرد شود و از دهانم بیفتد.


پ.ن: اولین دی ماهِ بدونِ امتحانِ زندگیم را تجربه می‎کنم و یک حسِ عالیِ مزخرف دارم.

  • خانوم ِ لبخند:)

خوش اومدی زمستونِ من

دوشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۱ ب.ظ
شاید یلدا بی خاطره ترین شبِ عمر من باشه و هیچوقت توش اناری دون نشده باشه! اما همین که با خودش زمستونُ میاره و به یه غزل از حافظ مهمونم میکنه، ممنونشم...
  • ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۱:۰۱
  • خانوم ِ لبخند:)

آذر، ماه آخر پاییز

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ق.ظ

حضرت مولانا در طی غزلی در دیوان شمس می‎فرماید که:


در این برف آن لبان او ببوسیم

که دل را تازه دارد برف و شکر


مرا طاقت نماند از دست رفتم

مرا بردند و آوردند دیگر


خیال او چو ناگه در دل آید

دل از جا می‌رود الله اکبر



 1. ما فقط رفتیم یه تعدادی عکس گرفتیم و برف درختا رو تکوندیم رو سر و کله مون، بعدشم خدا رو کلی بابت دلخوشی های شش وجهی سفیدی که از آسمون فرستاده بود، شُکر کردیم...برف بدون بوسه و شِکر هم باز برفه و چیزی از ارزش هاش کم نمیشه، حتی در غم‎انگیز ترین حالت انسان : )


 2. شک ندارم که بهار زیر توده‎ای از برف پناه گرفته بود...برفِ نو...برفِ مهربان...ایمان بیاوریم به آغاز سال سرد...



 3. یک دقیقه لبخند ممتد به احترام روزهای برفی و کودکی....

شانزدهم آذر یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی |پایان همچنان باز...

  • خانوم ِ لبخند:)