بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۵۶ مطلب با موضوع «یک بُرش از زندگی» ثبت شده است

به فاطمه

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ق.ظ

همبازی کودکی هایم عروس شده بود و حال من شبیه وقتی بود که بعد از حمام، قطره آبی از انتهای موهای خیس‎ام می چکد روی کمرم و یک حسِ خنکی می دود زیر پوستم و انگار تمام وجودم را قلقلک می دهد.

  • ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)

ملالی نیست جز...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۴۳ ب.ظ

خبر اینکه ما از رفاقت در محضر بعضی ها استعفا داده ایم. خبر اینکه دلمان دیگر بهشان خوش نیست. خبر اینکه دیگر منتظر نیستیم خبری، خطی، پیامی از آن ها به ما برسد. خبر اینکه دیگر از دیدن شان دوکیلو قند که هیچ، یک حبه قند هم در دل‎مان آب نمی‎شود. خبر اینکه کنارگذاشتنی ها را باید گذاشت کنار. خبر اینکه دلمان هم اگر برایشان تنگ بشود، دیگر کاری از دست ما ساخته نیست. خبر اینکه از چشم مان افتاده اند، سقوط کرده‎اند. خبر اینکه تنهایی عزیزمان را دوست تر داریم. خبر اینکه حصارِ جمع و جورتری دور محوطه ی قلب مان کشیده ایم. خبر اینکه لب پشتِ بوم دل ما دیگر هیچ پرنده ای ساکن نمی شود، مگر موقتی و کوتاه.

راست می گفت صمد آقای بهرنگی که بالاخره در زندگی هر آدمی یک نفر پیدا میشود که بی‎مقدمه آمده، مدتی مانده، قدمی زده و بعد اما بی هوا غیبش زده و رفته. آمدن و ماندن و رفتن آدم ها مهم نیست. اینکه بعد از روزی روزگاری ، در جمعی حرفی از تو به میان بیاید ،
آن شخص چگونه توصیفت میکند مهم است. اینکه می گوید دوست خوبی بودی برایش یا مهم‎ترین اشتباه زندگی‎اش...اصلا می شود روی دوستی ات حساب کرد یا نه. اینکه به گمانم ذهنیتی که آدم ها برای هم به یادگار می گذارند، از همه چیز بیشتر اهمیت دارد. وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند.


پ.ن: لزومی به توضیح دادن درباره مخاطب داشتن یا نداشتنِ نوشته هایم نمی بینم : )
  • ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)

خسته، خسته، از راه‎کوره های تردید می‎آیم*

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۱۵ ب.ظ

کف دستم را که نگاه می کنم سرم گیج می رود. هزار خط و خطوطِ شکسته. هزار مسیرِ به هم گره خورده. هزار راه نرفته و نرسیده. دستم را روی پیشانی ام می گذارم تا سایه شود برای چشم‎هام و انتهای هر مسیر را بهتر ببینم، سوی چشم‎هام یاری نمی کند. انگار همه ی راه ها از یکجایی به بعد گُم‎ات می کنند. از یکجایی به بعد محو و ناخوانا می شوند. از یکجایی به بعد خسته می شوند و دیگر ادامه پیدا نمی کنند. در این میان، دوتا خط هستند که از باقی خط ها پررنگ تر هستند. دو تا شاهراه که وقتی با ادامه نگاهم دنبال شان می کنم، میلِ به هم نزدیک شدن و یکی شدن را دارند اما این خوشحالم نمی کند. درست جایی که قرار است بشود نقطه تلاقی دو تا شاهراه، انگار یک نفر پای‎اش را گذاشته وسطِ این دو و با تمامِ جانی که در بدن دارد، دست هایش را وسیله کرده تا این تلاقی رخ ندهد. و خط های پررنگِ خسته ای که به شوقِ درهم شدن، مسافتِ طولانی‎ای طی کرده بودند اما حالا در انتهای مسیر به موازی شدن رضایت داده اند و رنگ باخته اند. هرچه چشم هایم را تنگ تر می کنم، بیشتر مطمئن می شوم که پایانِ دو خطِ موازی رسیدن نیست. جانا، ما انقدر تاب نمی‎آوریم که باور کنیم طبق قوانینِ ریاضی، دو خطِ موازی در بی نهایت به هم می رسند. جانا! تا بی نهایت صبر کردن از ما برنمی آید دیگر. اگر بدانی.


*|احمد شاملو|

  • ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۵
  • خانوم ِ لبخند:)

گوودبای VHS

پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۷ ق.ظ

یه روزایی هم بود که خاله اینا، از این دستگاه ویدیو ها داشتن که فیلم VHS می خورد و ما نداشتیم. یه فیلم از مسافرتِ شمالِ خانوادگی مون داشتن که تو ادامه اش فیلم جشنِ عروسی حمید رایت شده بود. گاهی عصرها که می رفتیم خونه شون، اون فیلم و می دیدیم و هربار درست مثل اولین بار به فریمِ گنده و سیاهِ عینکی که مثل تهِ استکان روی چشمای حمید بود می خندیدیم. فیلم می رفت جلو. یه کاسه تخمه میذاشتیم جلومون و هروقت فیلمِ شمال به اونجایی می رسید که مهدی رو توی ساحل زیرِ ماسه های ساحل خاک می کردن، چشمامونو ریز می کردیم که مبادا از دست مون بره و سوژه خنده مون بلایی سرش بیاد.

تا همین چندسال پیش هم که دورِ هم جمع می شدیم همون فیلمِ شمال و عروسیِ کذایی که دیگه روی نوار vhs نبود و روی یه سی‎دی رایت شده بود رو میذاشتیم تو سی‎دی پلیر و باز مثل سابق روی همون صحنه ها مکث می کردیم و می خندیدم. انگار نه انگار که این فیلم و هزار و یک بار دیدیم و جزییاتش رو از حفظیم. اون روزا فکر کنم هنوز دل مون خوش بود. هنوز هیشکی از جمع مون کم نشده بود. هنوز آدمای توی فیلم همون آدمای بغل دستی مون بودن که فقط موهاشون کمی جو گندمی تر شده بود و عینک شون فریمِ امروزی تر داشت. نمی دونم چی شد که یهو ورق برگشت. چی شد که خنده مون رو لب مون خشک شد. فقط می دونم که دیگه هیچکس دلش نمی خواد اون فیلمِ تکراریِ لعنتی رو دوباره تماشا کنه.

کاش حالا که شرکتِ سازنده ی نوارهای ویدیویی vhs اعلام کرده که دیگه این فیلم ها تولید نخواهد شد و خط تولیدش برای همیشه متوقف خواهد شد، منم دستم به فیلمِ خوشحالِ اون روزها و غمگینِ این روزها می رسید و می رفتم شمال و توی همون دریا غرقش می کردم. کاش شرکت سازنده اش می فهمید که نگه داشتنِ بعضی خاطرات روی نوار ویدیویی نه تنها لذت بخش نیست بلکه به اندازه ی هفت تا آسمون گریه داره. کاش روی نوارهای ویدیویی اش یه هشداری حک می کرد که شما با ضبط کردن صحنه های زندگی خود بر روی این فیلم، متعهد شده اید که تا همیشه آن را در خاطرتان زنده نگه دارید، مگر اینکه این فیلم را زیر چرخِ ماشین له کنید یا توی دریا غرق اش کنید و یا بسوزانید...

پ.ن: هیچ وقت فیلم رو به اندازه ی عکس دوست نداشتم. اگه یه فیلم و چند سال بعد نگاه کنی، همه زنده اند، همه دارن وول میخورن تو فیلم. زندگی جریان داره. یکی اخم کرده، یکی لبخند می زنه. یکی داره سبزی پاک می کنه. یکی غذا می خوره. بعد تو یادت میاد این آدمه که زل زده تو دوربین و خندیده دیگه نیست. یعنی هست اما فقط تو فیلم. باورت نمیشه. هی می گردی دنبالش و پیداش نمی کنی. میخوای از توی فیلم بکشیش بیرون و نمیتونی. غمگین میشی و چشمات چکه می کنه. اما عکس ها اینطور نیستد. آدما تو عکس ساکت اند. انگار هزار ساله مرده اند و تو باورت میشه زندگی یه جایی بالاخره متوقف میشه. شاید روی لبخند کسی توی آخرین عکسِ یادگاریش.


  • خانوم ِ لبخند:)

دست‎هایش...

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۷ ب.ظ

روبروی کولر نشسته بودم و دلم می‎ خواست سر به تنِ تابستان نباشد. سیب‎زمینی ‎ها را رنده کردم. جای خوشحالی داشت که رنده‎ی انگشت‎خوارمان این بار انگشتم را نخورده بود. یکدانه پیاز برداشتم و رنده کردم روی سیب‌زمینی‌ ها. جای تعجب داشت که چشمم را نسوزاند. انگار پیازش دل و دماغ نداشت اشک کسی را دربیاورد. خسته‎ تر از این حرف‎ ها بود. مخلوط سیب ‎زمینی و پیاز و گوشت چرخ کرده را به مامان سپردم که ماهیتابه را روی گاز گذاشته بود و منتظر بود تا کتلت‎ ها را مثل همیشه با یک قدرت اندازه‎گیری حسی و دقیق در کفِ دستش قالب بزند و توی روغن سرخ کند. یک اندازه و مرتب و ظریف. مثل وقت‎ هایی که نمی ‎فهمم چطور ممکن است آن همه سیب ‎زمینی را با سایز یکسان و ضخامت مشابه خرد کرده باشد و هنوز بعد از این همه سال نه تنها عادت نکرده ‎ام بلکه به وجد می ‎آیم. فکر میکنم یک نیروی ماورایی و نامرئی توی دست‎ های هر مادری پنهان شده‌اند که همزمان می‎تواند هم کتلت‎ ها را مثل سربازهای نظامی در کف ماهیتابه به یک شکل فرم دهد و هم وقتی دست‎ هایت را توی دست‎ هایش می‎گیرد، گرمایش می‎ تواند تا لایه‎ی n اُم از عمق قلبت را درنوردد. هم وقتی کره را روی نان می مالد آن را تبدیل به بهشتی ‎ترین نان و کره‎ی دنیا می ‎کند و هم وقتی با دست‎ هایش موهایش را از روی پیشانی‎ اش کنار می ‎زند، صحنه‎ی هنری خلق می ‎کند.

دست ‎هایش مهربان ‎ترین ‎اند...سخاوتمند ترین، حامی ترین...گاهی اوقات که چروک‎ های روی دستش را نشانم می‎دهد و می ‎گوید پیر شده‎ام، دلم چروک می شود. 


  • خانوم ِ لبخند:)

به همین سادگیا نیست...

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ق.ظ

اون زمانی که "ناتور دشت" رو می خوندم هیچوقت فکر نمی کردم آخرین جمله ای که هولدن کالفیلد میگه انقدر تاثیرگذار باشه که حالا مدت‎هاست به یکی از قانون های نانوشته‎ی زندگیم تبدیل شده...

همون جمله ی آخر از خط آخر از صفحه ی آخر که نوشته بود: " هیچ وقت به هیچکس چیزی نگو؛ اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه "


p.s: “Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody”

  • ۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۱:۲۸
  • خانوم ِ لبخند:)

روزها گر رفت گـو رو ، باک نیست *

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۷ ق.ظ

من همیشه آدم معمولیه ی قصه بودم. موهایم را برای بیرون گذاشتن از شالم فرم نمی دادم؛ مقنعه چانه دار هم سر نمی کردم. جنس حرف هایم برای اطرافیانم جذاب نبود؛ کم کم یاد گرفتم گوشِ خوبی باشم. چشم هام ساده بود. کمتر ریمل می زدم. نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه! فقط چشم هام را اذیت می کرد. دخترِ بیست و سه-چهار ساله ی درونم همیشه زورش به دختر هفده هجده ساله ی بازیگوشم می چریید اما هیچ وقت پیروز نشد مرا مطلقا مالِ خودش بکند. یعنی خودم نگذاشتم. اصرارِ بیهوده ی مامان را برای خریدن دستبند طلا و دست کردن النگوهایم، هیچوقت درک نکردم. دست های خالیِ بی النگویم را بیشتر دوست داشتم. خیلی بیشتر. برای نمایشگاه کتاب و رسانه های دیجیتال بیشتر از نمایشگاه طلا و جواهرات ذوق داشتم. از اول ابتدایی تا پیش دانشگاهی در مدرسه دولتی درس خواندم و با سی چهل تا دانش آموز دیگر آنقدر زدیم توی سر و کله هم که دورانِ طلایی مدرسه تمام شد. یک روز هم به خودم آمدم دیدم در دانشگاهِ دولتی شهر خودمان قبول شده ام که هرچه سعی کردم دوستش داشته باشم، نشد. یک سال پیش هم برایمان جشن فارغ التحصیلی گرفتند. یعنی حقیقتش اینکه خودمان بساطش را مهیا کردیم. کیک خریدیم. مهمان دعوت کردیم. گل رز سفارش دادیم. همین روزهای خردادماه سالِ گذشته بود. گرم و طولانی و خسته از امتحانِ آزمایشگاه الکترونیک، اما همراه با یک شوقِ فروخورده در چشم های متلاطم مان. کلاه مان را پرت کردیم بالا و از اینکه قوانین مسخره ی دانشگاه مان را زیر پا گذاشته بودیم، خوشحال بودیم. روز آخر هم رفتم بابت تسویه حساب و باقی کارهای فارغ التحصیلی ام. سه هزار و پانصد تومان دادم که دو هزار و پانصد تومانش بابت بدهکاری به کتابخانه بود و هزار تومانش بابت تمبری که باید روی مدرک می خورد. بعد مدرک فارغ التحصیلی ام را گذاشتند کف دستم و گفتند مبارکت باشد خانم مهندس. خوش آمدید. آنقدر بی تشریفات که انگار از کلاس نقاشیِ تابستانه ی سال های دور کودکی فارغ شده باشم. صد و چهل و یک واحد را پاس کرده بودم. شش واحدش را افتاده بودم و با تاخیر پاس کرده بودم که فقط خودم می دانم چرا. سه واحدش را هم حذف کرده بودم. همین قدر معمولی. همین قدر غمگینانه... غم انگیزی اش هم را تنها خودم می دانم که هر از چند گاهی دلم به گوشه ی خاطرات و آرزوهای گذشته ام گیر می کند و نخ کش می شود.


پ.ن: هی گفت بنویس! گفتم دوست ندارم غمگین بنویسم. گفت بنویس غمگین بنویس...

بعد از این همه روز ننوشتن، همینقدر معمولی بلد بودم بنویسم. می نویسم، غیر از اینجا کجا را دارم بروم مگر؟


  • خانوم ِ لبخند:)

... بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ق.ظ

بهارم، دخترِ هنوز به دنیا نیامده ام،

یک روز که نمی دانم چقدر نزدیک یا دور است و تو دیگر به جایی رسیده ای که می توانی تفاوت مزه های تلخ و شور و شیرین و بی مزگی را درک کنی، ازت می خواهم فقط یک روز صبح که از خواب بلند می شوی چای صبحانه ات را بدون شکر بنوشی، ظهر موقع غذا خوردن در حالی که همه مان سالاد را با سس میخوریم، تو روی سالادت سس نریزی و گوجه سبزهایت را هم بدون نمک بخوری! بعد همینطور که با اخم و تعجب نگاهم می کنی و دلت میخواهد درباره علت رفتارم برایت توضیح بدم؛ حتما تو را روی دو پایم خواهم نشاند و بهت خواهم گفت: بزرگ که می شوی، تا دلت بخواهد دوست پیدا می کنی اما از یک سنی به بعد متوجه می شوی چیزی که زیاد است دوست است و آنکه جایش خالی می ماند رِفیق است. بهار؛ یک دنیا فاصله است بین دوست تا رِفیق...

انگار بگویند روی گوجه سبزت نمک نپاش! چای صبحانه ات را با شکر شیرین نکن. سالادت را بدون سس بخور. زندگی بدون یک رِفیق پایه و تمام عیار، همین قدر بی مزه و از رنگ و رو رفته، از گلویت پایین می رود.





پ.ن1: گفت آدم وقتی یه سوت میزنه باید هفت هشت تا رفیق دورش جمع بشن. گفتم من یه سوت میزنم صدا میره برمیگرده به خودم.

پ.ن2: عکس از اینستاگرام جناب ماندنی


  • خانوم ِ لبخند:)

همه حرفا که آخه گفتنی نیست...

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ

قرص نمی‎خوردم. می ترسیدم تهِ گلویم گیر کند و با چند لیوان پر از آب هم پایین نرود. بچه بودم. منطقِ بزرگترها که می گفتنند راهِ گلویت آنقدرها هم که فکر می کنی تنگ نیست، برایم قابلِ قبول نبود. مریض که می شدم، سرما که می خوردم، مامان مجبور بود قرص را با آب حل کند و به خوردم بدهد. دهانم تلخ می شد. زهرمار می شد. تحملِ مزه ی قرصِ حل شده از تحملِ بوی پمادِ ویکسِ مادربزرگ هم سخت تر بود. هرچقدر زبانم را با آب میشستم، مزه اش از یادم نمی رفت؛ ولی ترسم اجازه نمی داد قرصِ درسته را ببلعم.

بزرگتر شدم. باز مریض شده بودم و دیگر دلم نمی خواست مامان قرصِ حل شده را با یک قاشق بریزد توی حلقم. دلم را به دریا زدم. یک قلپ آب خوردم، قرص را دُرُسته انداختم توی دهانم و باقیِ آبِ لیوان را یک نفس سر کشیدم. با کمال تعجب، خفه نشدم. قرص راهِ گلویم را نبست. کامم تلخ نشد. نمُردم. دهانم را جلوی آینه باز کردم تا مطمئن شوم قرص پایین رفته باشد. آآآآ... قرص توی دهانم نبود.

چندین سال گذشت تا بفهمم حرف ها هم مثل قرص ها هستند. بعضی حرف ها هستند که نباید هیچوقت با لب هایت کلمه بشوند! مزمزه کردنشان فقط کامت را تلخ می کند. مزه ی تلخش میانِ پُرز های زبانت گیر می کند و با هیچ اسکاچی پاک نمی شود. بعضی حرف ها هستند که باید دُرُسته و کامل قورت شان بدهی و پُشت بَندش یک لیوان آب سرد بنوشی. بعضی حرف ها باید توی دلت بماند.

با این اوصاف دلِ آدم ها باید جای بزرگی باشد؛ وقتی کلمات به تعدادِ ماهی های اقیانوسِ آرام، از سر و کولش بالا می روند و صدایش درنمی آید. شما تا به حال دیده اید دلِ کسی که همه ی حرف هایش را درسته قورت می دهد، زبان باز کند و از کمبودِ جا شکایت کند؟ صبور تر، عمیق تر، جادار تر، امن تر از دلِ آدم سراغ دارید؟ دمِ خدا گرم با این شیوه ی دل خَلق کردنش.


پ.ن: چقدر راست می گفت آنکه می گفت: "در نهایت آدم نمی نویسد که چیزی بگوید، بلکه می نویسد تا چیزی را نگوید"

  • خانوم ِ لبخند:)

من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر...

جمعه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۴۴ ب.ظ

هرکس می‎تواند برای خودش لیستی داشته باشد از صد کاری که مثلا قبل از مرگ باید انجام داد، صد لذتی که باید قبل از مردن تجربه کرد، صد مکانی که باید قبل از مرگ رفت و صد کتابی که باید خواند، صد فیلمی که باید دید و الخ...

چقدر حیف است که آدم بمیرد و طلوعِ خورشید را از نوک قله‎ی دماوند ندیده باشد. توی جاده‎ی چالوس توقف نکرده باشد و از آن بستنی های دهاتی که مزه‎ی شیر تازه می دهد، نخورده باشد. حداقل یک بار از این لباس های غواصی نپوشیده باشد و برای مرجان ها و ماهی هایِ زیر آب دست تکان نداده باشد. وقت هایی که باران می آید، جفت پا توی چاله های آبِ جمع شده وسط خیابان نپریده باشد. زیرِ برجِ پیزای ایتالیا نایستاده باشد و مطمئن نشود برجِ کج شده روی سرش نمی افتد. حیف است که آدم دستِ یکی از بچه های گل فروشِ سر چهارراه را نگرفته باشد و یک وعده ناهار مهمانش نکرده باشد و ذوقِ توی چشم هایش را ندیده باشد. چه اندازه حسرت بر انگیز است آدم قبل از اینکه در سی سالگی‎اش روی تابِ شهربازی بنشیند و کسی مثل پنج شش سالگی هایش هُل‎اش بدهد، بیفتد بمیرد. حیف است آدم بمیرد ولی پشتک زدنِ دلفین ها را نبیند، بلد نشده باشد با انگشت کوچکش سوت بزند، کتابِ بادبادک باز را نخوانده باشد، شخصیت حسن را نشناسد و رفیقی مثلِ حسن نداشته باشد. باور کنید حیف است اگر آدم قبل از مردن، یک شب توی کیسه خواب در جنگل نخوابیده باشد، از سرما نلرزیده باشد و صدای زوزه ی گرگ را از فاصله ی پانصد متری نشنیده باشد، صبحی را ندیده باشد که وقتی چشمش را باز می کند، آسمان بالای سرش باشد و قطرات شبنم روی صورتش...

حیف است آدم بمیرد و گره‎ی هیچ کراواتی را گره نزده باشد. دور گردنِ کسی دستش را حلقه نکرده باشد، موهای کسی را نبافته باشد و انتهای موهای بافته را با روبان های رنگی پاپیون نزده باشد.

راستی حیف نیست آدم بمیرد و زیر گوشِ هیچ کسی "دوستت دارم" را زمزمه نکرده باشد؟



من گُنگِ خواب دیده و عالم تمام کر؛

من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش...

  • ۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۷:۴۴
  • خانوم ِ لبخند:)