دل گرفته رو کی میتونه باز کنه؟ جز اونکه دلت ازش گرفته...؟
عجیب و پر ماجرا و غمگین و دوستداشتنی بودی. در اوج دوران استیصال و نااُمیدیام شروع شدی و برای آمدنت توی چشمهام شوق نبود. دلم لباس نو و تازه شدن دیدارها را نمیخواست. ملالآور از بهار عبور کردی و دلم را که تنگتر از ته سوزن بود، ندیدی. به نیمه نرسیده بودی که کفشهام را جفت کردی جلوی پام و گفتی مگر این چهاردیواری دلت را نزده بود؟ مگر شبها را تا روشنی صبح، در فکر و خیالِ مبهمِ آینده غرق نبودی؟ دستهام را گذاشتم روی زانوم و بلند شدم. همهی خستگیها را به جان خریدم. پنجره شدی بین من و جهان اطرافِ کمتردیدهام. کمی قد کشیدم و روی نوک انگشتهام ایستادم و جهانِ بیرونِ پنجره را جورِ دیگری دیدم. عمیقتر، بیپیرایهتر، شفافتر. طعم گس یک استقلالِ نارس را زیر زبانم مزه مزه کردم و نور از لابلای شاخههای انبوهِ غم و سردرگمی، در حیاط خلوت خانهام سرک کشید. در زمستان و سرمای نه چندان پُرابُهت دی ماه بیست و پنج ساله شدم. شمع بیست و پنج سالگی را به دور از هیاهو و آدمها فوت کردم و از اینکه به اندازه ربع یک قرن، زیستن را تجربه کرده بودم، احساس خوشایندی داشتم. از پس ناملایمتیهای زندگی برآمدن حتی اگر به قیمت جا گذاشتن تکههایی از خود در گذشته باشد، هنرِ زیستن را به آدم یاد میدهد و حالا کمی بعد از روزهای بیست و پنج سالگی احساس میکنم بُرشی کوچک از این هنر اکتسابی را به دست آوردهام. پُر بی راه نگفتهام اگر بگویم پر فراز و فرود ترین روزهای جوانیام را در بطنِ تو گذراندم و تو شدی معنای ملموسِ دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور.
دوست دارم که سالهای بعد، از تو به خوبی یاد کنم. دوست دارم به بهار بگویم نقطهی عطف زندگیم در همین سال اتفاق افتاد. عاشق شدم. دلم برای کسی تپید که هزار کاکُلی شاد در چشمانش است و هزار قناریِ خاموش در گلویم را به نغمه واداشت. که دوست داشتنش من را قوی و زیبا و شادمان کرد. جوانه زدم و از میان شیارهای سیمانی دوباره سبز شدم.
داری تمام میشوی و سطرهای آخر را برایت مینویسم. دلم روشن است که همهی بغضهای دمادم و دلهرهها و دلواپسیها و سطرهای نمدارت را از یاد خواهم برد تنها اگر او بخواهد.
آن شب که پاهام را گذاشتم روی شنهای ساحل دریای انزلی و چشمهام را بستم؛ آن شب که موج دریا بیتابتر از همیشه خودش را نوک انگشتانم میرساند و باد خنکِ عجیب تابستانی شالم را به رقص درمیآورد، آن شب که ساحل تاریک بود و تنها نوری که در انتهای بی انتهای دریا سوسو میزد یک کشتی بود که دور و دورتر میشد؛ همان شب دلم تو را بیشتر از همیشه میخواست.
در خاطرم مانده که چند قدم بیشتر از دریا فاصله گرفتم و گفتم اگر دوستم داشته باشد خودش را میرساند مثل موجی که آن شب هر طور شده خودش را بهم رسانده بود و نگذاشته بود فاصلهی بینمان احساس شود. چشمهام را باز کردم و تعداد دفعاتی را که هرچه من عقب کشیدم، دریا پیشدستی کرد و پا به پایم آمد، شمردم. صدایی در درونم میخواند که: "اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم...مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی*".
*سعدی
سالها در خیالم از کارمند بودن و پشتِ میز نشستن فرار کردم و حالا که مدتیست باهاش سازش پیدا کردهام، رخوت و خستگی و یکجانشینیاش را پذیرفتهام. شاید چند ماهِ دیگر پا پس بکشم و بگویم من آدمِ هشت ساعت پشت میز نشستن و اینگونه فرسوده شدن نیستم اما لااقل در تمام روزهایی که قرار است شاغل و کارمند باشم، سعی میکنم با خودم و خستگیهایم کنار بیایم و بابت کاری که انتخاب خودم بوده است، بی رغبت و بیاشتیاق نباشم، نِق نزنم و دردِ شانهام وقتی تیر میکشد را با کمی قدم زدن در محل کارم، قابل تحمل کنم. هرچند چشم دوختن به آسمانِ بیدریغی که هیچ روزی شبیه روز قبلش نیست و شاخههای سبزِ روی میزم که حالا توی آب ریشه دادهاند، دلخوشیهای کمی نیستند.
کَیْفَ أَنْساکَ وَلَمْ تَزَلْ ذاکِرِی ؟
« چگونه فراموشت کنم، در حالی که تو همیشه به یاد منی!؟ »
| مناجات امیدواران |
شانزده سال پیش، از سرِ اتفاق روی نیمکتی نشستیم که پیچ و مهرههایش شل شده بود و مدام لیز میخوردیم روی زمین. لیز خوردنهای مدام و خندههای از سر شوق، شُد شروعِ یک رفاقت شانزده ساله. دور شدنِ خانههایمان، جدا شدنِ مدرسههایمان، تغییر شماره تلفنهایمان، یکی نشدنِ مسیر دانشگاههایمان، دیدارهای کوتاه و دورادورمان هیچکدام مانعِ کهنهتر شدن شراب ناب رفاقتمان نشد. فراز و نشیبِ منحنی این رفاقتِ شانزده ساله را فقط تو میدانی و آن چند دانه بادامی که هر سال دم عید میانداختی توی ظرف سمنو و میگفتی این برای حانیه و نامه هایی با حاشیهی گل سرخ. مِیل نکردنِ این منحنی به صفر را فقط من میدانم و معلمِ کلاس پنجم که چشم های پف کرده از اشکم را برای بغلدستی بودن با تو دیده بود و قلبم که دیشب موقع دیدنت در لباسِ تماما سفیدِ عروس و به آغوش کشیدنت، با ضرباهنگ شادتری میتپید.
کارمندِ بانک کارتِ تمدید شدهام را گذاشت کف دستم. نگاهم روی تاریخ انتقضای کارت ماند و کنده نشد. تا مُرداد ماهِ سالِ هزار و سیصد و نود و نُه. فقط چند ماه مانده به تغییر یک قرن. تا مسیرِ کوتاهِ بانک تا خانه را طی کنم پلکهایم را چند ثانیه بستم و باز کردم. به گمانم تا سال نود و نُه چیزی نمانده بود. فقط چند پلک زدنِ کوتاه. وقتی رسیدم دمِ خانه، مردِ میانسالی با موهای فلفل نمکی سرش را به دستش تکیه داده بود و با چند تا پلاستیک میوه و نان و ماست روی پلهی جلوی در خانهمان نشسته بود. از کنارش رد شدم و پیِ کلید میگشتم که با تُن صدای آرامی گفت: «ببخشید دخترم خسته شدم اینجا نشستم». لبختد زدم و گفتم خواهش میکنم، راحت باشید. شانههایش را که با نفسهای عمیقش بالا و پایین میرفت تکان داد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد دوباره با لحن غمگینتری از دفعه قبل گفت: «هوای جوونیتونو داشته باشید دخترم». کلماتِ به هم ریخته توی ذهنم قدرت تکلم و همدردی با پیرمرد را ازم گرفته بود. گفتم: « زنده باشید. چشم. میخواین براتون یه لیوان آب بیارم؟»
دستش را گرفت به زانوهاش و کیسهی نان را زد زیر بغلش. پلاستیک میوهها را با آن یکی دستش بلند کرد و گفت: «نه ممنون». بعد راهش را کشید و رفت. گَردِ لحنِ غمگینش وقتی گفت «هوای جوونیتونو داشته باشید دخترم»، تا چند ساعت توی هوا پخش بود. به گمانم جوانی همان چند پلکِ کوتاه بود.
*صائب شیرازی
آقای شاملوی عزیزم:
نیست که نانِ شادیام را باهاش تقسیم کنم.