بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

برسد به دست 96

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۱۸ ب.ظ

عجیب و پر ماجرا و غمگین و دوست‌داشتنی بودی. در اوج دوران استیصال و نااُمیدی‌‎ام شروع شدی و برای آمدنت توی چشم‌هام شوق نبود. دلم لباس نو و تازه شدن دیدارها را نمی‌خواست. ملال‎آور از بهار عبور کردی و دلم را که تنگ‌تر از ته سوزن بود، ندیدی. به نیمه نرسیده بودی که کفش‌هام را جفت کردی جلوی پام و گفتی مگر این چهاردیواری دلت را نزده بود؟ مگر شب‌ها را تا روشنی صبح، در فکر و خیالِ مبهمِ آینده غرق نبودی؟ دست‌هام را گذاشتم روی زانوم و بلند شدم. همه‌ی خستگی‌ها را به جان خریدم. پنجره شدی بین من و جهان اطرافِ کمتردیده‌ام. کمی قد کشیدم و روی نوک انگشتهام ایستادم و جهانِ بیرونِ پنجره را جورِ دیگری دیدم. عمیق‌تر، بی‌پیرایه‌تر، شفاف‎تر. طعم گس یک استقلالِ نارس را زیر زبانم مزه مزه کردم و نور از لابلای شاخه‎های انبوهِ غم و سردرگمی، در حیاط خلوت خانه‎ام سرک کشید. در زمستان و سرمای نه چندان پُرابُهت دی ماه بیست و پنج ساله شدم. شمع بیست و پنج سالگی را به دور از هیاهو و آدم‎ها فوت کردم و از اینکه به اندازه ربع یک قرن، زیستن را تجربه کرده بودم، احساس خوشایندی داشتم. از پس ناملایمتی‌های زندگی برآمدن حتی اگر به قیمت جا گذاشتن تکه‎هایی از خود در گذشته باشد، هنرِ زیستن را به آدم یاد می‎دهد و حالا کمی بعد از روزهای بیست و پنج سالگی احساس می‌کنم بُرشی کوچک از این هنر اکتسابی را به دست آورده‌ام. پُر بی راه نگفته‌ام اگر بگویم پر فراز و فرود ترین روزهای جوانی‌ام را در بطنِ تو گذراندم و تو شدی معنای ملموسِ دائما یکسان نباشد حال دوران، غم مخور.

دوست دارم که سال‎های بعد، از تو به خوبی یاد کنم. دوست دارم به بهار بگویم نقطه‌ی عطف زندگیم در همین سال اتفاق افتاد. عاشق شدم. دلم برای کسی تپید که هزار کاکُلی شاد در چشمانش است و هزار قناریِ خاموش در گلویم را به نغمه واداشت. که دوست داشتنش من را قوی و زیبا و شادمان کرد. جوانه زدم و از میان شیارهای سیمانی دوباره سبز شدم.

داری تمام می‌شوی و سطرهای آخر را برایت می‌نویسم. دلم روشن است که همه‎ی بغض‌های دمادم و دلهره‎ها و دلواپسی‌ها و سطرهای نم‌دارت را از یاد خواهم برد تنها اگر او بخواهد.

  • ۱ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۱۸
  • خانوم ِ لبخند:)