بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۵ مطلب با موضوع «همین ایران خودمون» ثبت شده است

سبک‌تر؟

شنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ق.ظ

آدم‌های باهوش و با جسارت را دوست دارم. بارها فکر کردم من اگر جای پری بودم، حاضر می‌شدم سال پنجمِ پزشکی دانشگاه تهران، برگه انصراف را بنویسم؟ به چه قیمتی حاضر بودم رشته و دانشگاهی را که برای بعضی‌ها یک رویای دوردست بیشتر نیست، رها کنم و خودم را پیدا کنم؟

تجربیات شگفت‌انگیز سفرهای پری، مریم، سارا و مهزاد را می‌خوانم و کیف می‌کنم از وجود آدم‌هایی که تابوها را شکسته‌اند و به دنبال پیدا کردن خودشان، دل به دریا زده‌اند. من این آدم‌ها را فرای هر اختلاف عقیده و چارچوب‌های ذهنی، به شدت تحسین می کنم و دوست‌شان دارم. چرا که به آرامی آغاز به مردن می‌کنی اگر سفر نکنی و این دخترها، نمردن را انتخاب کرده‌اند. زندگی را... شاد بودن را... تلاش برای سروکله زدن با پدر و مادرهای همیشه نگران را...



آنها را در سایت سبک‌تر بخوانید و سفر ارزان و کم‌خرج را یاد بگیرید.


  • خانوم ِ لبخند:)

آقا معلمِ دبستان معرفت

دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۲۳ ق.ظ

بچه های روستا "آموزگار" صدایش می زنند. با یکی دو سال اختلاف تقریبا هم سنِ خودِ ماست. متولد بهمن 69 است و کارشناس ارشد مشاوره. چهارسال می شود که توی نقطه ی صفر مرزی، در یک روستای بی امکانات به نام آیرقایه که حتی نانوایی هم ندارند، به بچه ها درس می دهد. راستش را بخواهی اصلِ اصلش انگار برای چیزی بالاتر از درس دادن آمده است که خانه و کاشانه و شهرش را رها می کند و به عشق بچه های بی امکاناتِ لب مرز، دل به دریا می زند و آسایش و راحتی خودش را فدای یک لبخندِ شیرینِ بچه ها می کند. مقداد باقرزاده همین آقا معلمی است که این بار از قصه ها پایش را بیرون گذاشته است و واقعیت دارد. معلمی که تنها برای یاد دادن الفبا و شمردن و خواندن نیامده است. جنسش انگار یکجورهایی از جنس آدم های نابِ قصه هاست.

  • خانوم ِ لبخند:)

طعمِ شیرینِ خیال

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

بوی نم حالم را خوب می کرد. رنگِ سبز حالم را به جا می آورد. دلم می خواست پنجره ی اتاقم را که باز می کردم، تا چشم کار می کرد فقط سبز بود و بوی نم باران می پیچید در فضای اتاق و سر مست می شدم از هر نفسی که توی سینه ام فرو می دادم.... هر روز صندلی ام را می گذاشتم کنجِ بالکن؛ و هر روز خورشید موقع غروب می افتاد توی استکان چای ام و ذوب میشد. آنوقت آن را سر می کشیدم و دلم روشن می شد. روشن به همه ی روزهای خوبِ هنوز نیامده...روشن به همه ی اتفاقاتِ خوبِ در راه مانده...روشن به تمام نامه هایی که پستچی یک روز بالاخره پیدایمان می کند و به دست مان می رساند؛ درست همان وقتی که هوا بوی لیموی تازه و بابونه می دهد...روشن و گرم به حضوری شیرین و اتفاقی...


| عکاسِ عکس: آقای سینا سیاوشان |




  • خانوم ِ لبخند:)

طرح تعویض گوش های فرسوده

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ

برای من صبح از جایی شروع میشود که گنجشک ها پشت پنجره ی اتاقم سمفونی جیک جیک راه می اندازند. به وقت اینجا، چند ساعتی هست که صبح شده و گنجشک ها بیدار شده اند. من هم نشسته ام و با صدای دل انگیز گنجشک ها، اخبار گوشه و کنار جهان را بالا و پایین می کنم.

نوشته اند در گرمای 48 درجه ی سیستان و بلوچستان، چند روز است که مردم زابل و بیست تا از روستاهایش آب ندارند و صدای مردم این گوشه از سرزمین مان به هیچ جایی نمی رسد... خب تا وقتی که آب شرب از آب های دیگر جدا نشوند و فکری برای هدر رفت آب در بخش کشاورزی و صنعت نشود، حالا ما هی بیاییم به کمپین یک قطره آب بپیوندیم و دوش ِ 5 دقیقه ای بگیریم و شیر آب را موقع مسواک زدن ببندیم و ماشین هایمان را با سطل آب و کف بشوییم ، با گوش مسئولینی که سنگین است و متاسفانه صدا را مخابره نمی کند چه می توانیم بکنیم ؟

  • خانوم ِ لبخند:)

همیشه بهار

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۴۶ ق.ظ

یکی از دوستان ِ کرمانی نوشته بود "اگر روزی گذرتون به کرمون افتاد، رستوران همیشه بهار و چلو گوشت و ته چین با دوغ محلی معرکه اش رو از یاد نبرید !"

از آن جایی که به دلیل مرتفع بودن کرمان، آب و هوایش در تابستان کمی لطیف تر از بقیه ی شهرهای مرکزی کویر است؛ این روزها دلم میخواهد یک همسفر پیدا کنم که من را از بین خروار ها جزوه و کتاب بکشد بیرون، صبح زود همان وقتی که خورشید تازه از مشرق دست تکان داده است، کوله پشتی بر دوش و دوربین عکاسی به گردن، سوار یک ماشین راهی بشویم برویم آنجایی که به قول خود کرمانی ها، بهش کرمون می گویند. بعد یک راست برویم رستوران همیشه بهار، دو دست چلو گوشت و ته چین و یک پارچ دوغ محلی با نعنا و پونه ی کوهی سفارش بدهیم و تا آنجایی که راه دارد در خوردن با هم مسابقه بگذاریم. بعد از رستوران یک سر برویم روستای هوشنگ مرادی کرمانی؛ یک دور کتاب "شما که غریبه نیستید" اش را مرور کنیم ،اصلا شب را همان جا بخوابیم و ببینیم مردمانش به همان اندازه سخاوتمندند یا آسمانش در شب همانقدر که هوشنگ خان می گفت، پرستاره است یا نه ؟ دست ِ اخر هم با یک بغل حال ِ خوش برگردیم و ثابت کنیم خرداد ماه اگرچه شیرین نیست اما هستند چیزها یا آدم هایی که حال ِ خرداد ماه را عوض کنند.

هوس است دیگر، بعضی وقت ها همینطوری دلت میخواهد بروی کرمون ببینی چلوگوشت و ته چین ِ رستوران ِ همیشه بهار که اینهمه می گویند، در فصل بهار چه طعمی دارد!؟

شما هم این پیشنهاد را جدی بگیرید اگر گذرتان به دیار کریمان افتاد.


  • ۸ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۶
  • خانوم ِ لبخند:)