بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

بارونِ بهار نباش

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۳۵ ق.ظ

گفتم بارونِ پاییز رو دیدی؟ آروم و مستمر و ریز و پُرپشت می‎باره... بارونِ پاییز مگه چیزی کم داشت که بارونِ بهار شدی؟

گفتم بارون بهار تُنده...یهوییه...تو خیابون داری راه میری یه دفعه بی مقدمه میاد میزنه سر تا پاتو خیس میکنه. بعدش یه جوری تموم میشه و آسمون آفتاب میشه که اگه کسی ندونه قبلش بارون زده، فکر می کنه از سرخوشیِ زیاد، با لباسات رفتی زیرِ دوشِ حمام و بعدش اومدی وسط خیابون وایسادی... گفتم بارونِ بهار مثل ابراز علاقه کردنِ بعضی آدما میمونه، یهویی وسطِ زندگی آروم و بی هیجانت ظاهر میشن و میان تو رو خیسِ محبتِ خودشون می کنن و وقتی تو داری حیرون و مستون حل میشی توی محبت شون، یه دفعه میرن...انگار که هیچوقت نیومده بودن اصلا...بعدش تو میمونی و لباسای خیس و آدمایی که فکر میکنن خُل شدی... بعدش تو میمونی و زندگی آروم و بی هیجانت که یه چیزیش با زندگی قبلی فرق داره. اونم اینکه دیگه از اومدن بارون بهار خوشحال نمیشی...

  • خانوم ِ لبخند:)

همه حرفا که آخه گفتنی نیست...

سه شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ

قرص نمی‎خوردم. می ترسیدم تهِ گلویم گیر کند و با چند لیوان پر از آب هم پایین نرود. بچه بودم. منطقِ بزرگترها که می گفتنند راهِ گلویت آنقدرها هم که فکر می کنی تنگ نیست، برایم قابلِ قبول نبود. مریض که می شدم، سرما که می خوردم، مامان مجبور بود قرص را با آب حل کند و به خوردم بدهد. دهانم تلخ می شد. زهرمار می شد. تحملِ مزه ی قرصِ حل شده از تحملِ بوی پمادِ ویکسِ مادربزرگ هم سخت تر بود. هرچقدر زبانم را با آب میشستم، مزه اش از یادم نمی رفت؛ ولی ترسم اجازه نمی داد قرصِ درسته را ببلعم.

بزرگتر شدم. باز مریض شده بودم و دیگر دلم نمی خواست مامان قرصِ حل شده را با یک قاشق بریزد توی حلقم. دلم را به دریا زدم. یک قلپ آب خوردم، قرص را دُرُسته انداختم توی دهانم و باقیِ آبِ لیوان را یک نفس سر کشیدم. با کمال تعجب، خفه نشدم. قرص راهِ گلویم را نبست. کامم تلخ نشد. نمُردم. دهانم را جلوی آینه باز کردم تا مطمئن شوم قرص پایین رفته باشد. آآآآ... قرص توی دهانم نبود.

چندین سال گذشت تا بفهمم حرف ها هم مثل قرص ها هستند. بعضی حرف ها هستند که نباید هیچوقت با لب هایت کلمه بشوند! مزمزه کردنشان فقط کامت را تلخ می کند. مزه ی تلخش میانِ پُرز های زبانت گیر می کند و با هیچ اسکاچی پاک نمی شود. بعضی حرف ها هستند که باید دُرُسته و کامل قورت شان بدهی و پُشت بَندش یک لیوان آب سرد بنوشی. بعضی حرف ها باید توی دلت بماند.

با این اوصاف دلِ آدم ها باید جای بزرگی باشد؛ وقتی کلمات به تعدادِ ماهی های اقیانوسِ آرام، از سر و کولش بالا می روند و صدایش درنمی آید. شما تا به حال دیده اید دلِ کسی که همه ی حرف هایش را درسته قورت می دهد، زبان باز کند و از کمبودِ جا شکایت کند؟ صبور تر، عمیق تر، جادار تر، امن تر از دلِ آدم سراغ دارید؟ دمِ خدا گرم با این شیوه ی دل خَلق کردنش.


پ.ن: چقدر راست می گفت آنکه می گفت: "در نهایت آدم نمی نویسد که چیزی بگوید، بلکه می نویسد تا چیزی را نگوید"

  • خانوم ِ لبخند:)

شب آرزو ها

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۳ ب.ظ

به پاس قدردانی از همراهی دلنشینتون اینبار علاوه بر انتشار فایل صوتی نوشته های برگزیده ، تیم رادیوبلاگیها نائب الزیاره ی همگی شما در حرم امام رضا (ع) خواهد بود و این وعده رو به شما میدیم که آرزوها و نوشته های قشنگتون رو با اسم خودتون روی کاغذ بنویسیم و بندازیم تو ضریح امام رضا تا زودتر برسه دست خدا :)

علاوه بر این رادیو بلاگیها یه یادگاری کوچیک هم برای نوشته های برگزیده داره که مطمئنیم ازش خوشتون میاد :) 
پس آرزوهاتونو هرچند کوچیک و هرچقدر هم رویایی و دور از دسترس یه جایی یادداشت کنید و برامون بفرستید ، اصلا هم به این فکر نکنید که نوشتنشون سخته ، هر چقدر هم نوشتن بلد نباشیم وقتی پای آرزوها میاد وسط همه چیز عوض میشه :)



هنوز هم فرصت دارین تا پنجشنبه غروب نوشته هاتونو به دست رادیو بلاگی ها برسونید.


راه های ارتباطی در تلگرام 


Pelake23@

So017@


  • ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۳
  • خانوم ِ لبخند:)