همه حرفا که آخه گفتنی نیست...
قرص نمیخوردم. می ترسیدم تهِ گلویم گیر کند و با چند لیوان پر از آب هم پایین نرود. بچه بودم. منطقِ بزرگترها که می گفتنند راهِ گلویت آنقدرها هم که فکر می کنی تنگ نیست، برایم قابلِ قبول نبود. مریض که می شدم، سرما که می خوردم، مامان مجبور بود قرص را با آب حل کند و به خوردم بدهد. دهانم تلخ می شد. زهرمار می شد. تحملِ مزه ی قرصِ حل شده از تحملِ بوی پمادِ ویکسِ مادربزرگ هم سخت تر بود. هرچقدر زبانم را با آب میشستم، مزه اش از یادم نمی رفت؛ ولی ترسم اجازه نمی داد قرصِ درسته را ببلعم.
بزرگتر شدم. باز مریض شده بودم و دیگر دلم نمی خواست مامان قرصِ حل شده را با یک قاشق بریزد توی حلقم. دلم را به دریا زدم. یک قلپ آب خوردم، قرص را دُرُسته انداختم توی دهانم و باقیِ آبِ لیوان را یک نفس سر کشیدم. با کمال تعجب، خفه نشدم. قرص راهِ گلویم را نبست. کامم تلخ نشد. نمُردم. دهانم را جلوی آینه باز کردم تا مطمئن شوم قرص پایین رفته باشد. آآآآ... قرص توی دهانم نبود.
چندین سال گذشت تا بفهمم حرف ها هم مثل قرص ها هستند. بعضی حرف ها هستند که نباید هیچوقت با لب هایت کلمه بشوند! مزمزه کردنشان فقط کامت را تلخ می کند. مزه ی تلخش میانِ پُرز های زبانت گیر می کند و با هیچ اسکاچی پاک نمی شود. بعضی حرف ها هستند که باید دُرُسته و کامل قورت شان بدهی و پُشت بَندش یک لیوان آب سرد بنوشی. بعضی حرف ها باید توی دلت بماند.
با این اوصاف دلِ آدم ها باید جای بزرگی باشد؛ وقتی کلمات به تعدادِ ماهی های اقیانوسِ آرام، از سر و کولش بالا می روند و صدایش درنمی آید. شما تا به حال دیده اید دلِ کسی که همه ی حرف هایش را درسته قورت می دهد، زبان باز کند و از کمبودِ جا شکایت کند؟ صبور تر، عمیق تر، جادار تر، امن تر از دلِ آدم سراغ دارید؟ دمِ خدا گرم با این شیوه ی دل خَلق کردنش.
پ.ن: چقدر راست می گفت آنکه می گفت: "در نهایت آدم نمی نویسد که چیزی بگوید، بلکه می نویسد تا چیزی را نگوید"
- ۹۵/۰۱/۲۴