بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

از یک زمانی نفهمیدم چرا آدم‌ها آن‌چه را که دارند و آن‌چه که دل‌شان می‌خواهد داشته باشند را نمی‌توانند با هم و در کنار هم داشته باشند؟ بعد از آن دیگر هیچوقت آن چیزهایی را که دلم می‌خواست و نداشتم را در گوش خدا زمزمه نکردم. دلم نمی‌خواست متعلقات قبلی‌ام را از دست بدهم. انگار یک قانون نانوشته‌ای هست که اجازه نمی‌دهد آنهایی که دوستشان داریم را در کنار آنهایی که دلمان می‌خواهدشان، داشته باشیم. لعنت به قانون نانوشته‌ای که دستِ دلم را از خواستن کوتاه می‌کند. کاش دستی همه‌ی این قوانین نانوشته را از تخته سیاه دنیا پاک می‌کرد.

  • خانوم ِ لبخند:)
نانوایی محله زیاد دور نیست. گاهی عصر یا صبح کیسه‌ی گل‌گلی پارچه‌ای‌ام را برمی‌دارم و خودم و خانواده را به نان کنجدی از تنور درآمده مهمان می‌کنم. کنجد را هم معمولا خودم از خانه می‌برم. آقای نانوا دیگر من را خوب به خاطر سپرده است. حتی شاطری هم که نان را پهن می‌کند و گمان می‌کنم تا به حال من را از آن دریچه‌ی یک در دوی مستطیلی ندیده است، من را می‌شناسد. آقای نانوا چندباری سفارش کرده است که با خودم کنجد کمتر بیاورم، چون این مقدار کنجد برای یک نان کوچک زیاد است ولی این روزها دیگر تکرار نمی‌کند. حالا فهمیده است که از نظر من نان باید پُر کنجد باشد و دلم به کنجدِ کمتر رضا نمی‌دهد. امروز یک آقای جدید پشت دخل حساب و کتاب نشسته بود که من را نمی‌شناخت و وقتی پاکت کنجد را از دستم گرفت، گفت: "خانم این کنجد برای یه نون زیاده‌هااا". آقای نانوا بی آن که من را ببیند از پشت تنور فریاد زد که:" نه اشکال نداره"، بعد آقای شاطر پرسید همون خانم کنجدیه‌اس؟"، خنده‌ام گرفت. تا به حال کسی خانم کنجدی صدایم نزده بود.
  • خانوم ِ لبخند:)

بعد از امتحان کیفم را انداختم روی دوشم و یک دور توی حیاطش دراندردشت‌اش زدم. همه چیز سر جای همیشگی خودش بود. نیمکت‌های سنگیِ سردِ خاکستری، کاج‌های سر به آسمان کشیده‌ی همیشه سبز، برگ‌های پنج پرِ آویزان از داربست‌های دالان بهشت، خانه‌ی چوبی کلاغ‌ها روی بلندترین کاج، میزگردِ چوبیِ مذاکره با 4 صندلی از تنه‌ی درخت، چمن‌های تپه‌ای نزدیکِ سالن شیخ مفید...هرطرف که سرک می‌کشیدم، گُله به گُله عطر پیچ امین‌الدوله دلتنگم می‌کرد و انگار دستی دلم را فشرده‌تر می‌کرد. هنوز از خیسیِ دراز کشیدن روی چمن‌های قبل از کلاس‌های دو بعدازظهر، تنم نَم داشت. کارگاه ریخته‌گری بسته بود و من هنوز دلم می‌خواست یک واحد کارگاه را تجربه کنم، با همان لباس‌های مسخره‌اش، با همان همکلاسی‌های شل و وارفته‌ام. بلوار شهید بهشتی اما قشنگ‌تر و سبزتر از همیشه بود، انقدر که حتی مرور خاطره‌ی هشت صبح‌های سهمگین آزمایشگاه الکترونیک هم نمی‌توانست از زیبایی‌اش بکاهد.

باران دیگر نم‌نم نمی‌بارید، ریز و تند و بی پروا داشت خیسم می‌کرد. همه چیز سر جای خودش بود حتی خاطره‌ی روز بارانی با آن آدم‌ها. تنها چیزی که سر جای خودش نبود، من بودم که بی هدف و بی انگیزه، گزینه‌ی مناسب را با مدادِ مشکیِ نرم پُر می‌کردم و نمی‌دانستم چرا 4 ساعت روی آن صندلی‌های مثل همیشه فکستنی نشسته بودم و به همه چیز فکر کرده بودم، الا بازگشت دوباره به جایی که نه تنها دوستش نداشتم بلکه در طول این سال‌ها تنها دلایلی که من را گه‌گاهی دلتنگش می‌کند، عطرِ پیچِ امین‌الدوله، سرپرستِ بداخلاقِ آموزش و نهارهای چهارنفره با آدم‌هایی بود که در همان گذشته ماندند.

  • خانوم ِ لبخند:)

کبوتر بچه کرده، کاش بودی و می‌دیدی...

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۸:۱۲ ب.ظ

بدهکاری‌هایم را اینگونه با خودم صاف می‌کنم که صبح‌ وقتی که خورشید هنوز برای کامل آفتابی شدن مردد است، در خنکای هوای بهار توی حیاط چند دور می‌زنم. نسیم می‌وزد توی صورتم، لای موهایم... و پشت پلک‌هایم را قلقلک می‌دهد. آبی پررنگ و بی ادعای آسمانِ دمِ صبح را در حافظه‌ی چشم‌هام ذخیره می‌کنم. ظهر هم با عطر سیر تازه و گوجه و ریحان از خودم پذیرایی می‌کنم. ناهار، تنهایی هم از گلوی آدم پایین میرود فقط قدری سخت‌تر.






  • ۳ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۱۲
  • خانوم ِ لبخند:)

نمی‌تونم فکر کنم یهو ابرها میرن کنار و تو از آسمون میفتی روی زمین و منجی من میشی! نمی‌تونم باور کنم روزای خوبی تو راهه وقتی هیچ نشونه‌ای نمی‌بینم. نمی‌تونم باور کنم یه روز صبح بالاخره از خواب بلند می‌شم و می‌بینم جلوی روم دریاست و پشت سرم جنگل، وقتی یه تبعیدی به کویرم. نمی‌تونم باور کنم آدمی که بیست و چهار سال از عمرش گذشته و هیچی نشده و هیچ تجربه‌ای نداره، بعد از بیست و چهارسالگی می‌تونه همه‌ی اون چیزا رو تجربه کنه وقتی که دیگه هیچوقت هجده سالش نمی‌شه. وقتی دیگه هیچ شوری تو سرش نیست. وقتی دیگه خودش نیست. وقتی هرشب چشماش رو که می‌بنده به این فکر می‌کنه که فردا هم تکرار بیهوده‌ی دیروزه و کاش هیچوقت دیگه فردا نشه.

  • خانوم ِ لبخند:)