بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

آغاز و ختم ماجرا، لمس تماشای تو بود...*

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۰۴:۴۱ ب.ظ

مردِ مو نقره‌ایِ سرزمینِ شعرها، بیا این‌طور فکر کنیم که خدا هم دلش برای چند بیت شعر ناب عاشقانه، سخت تنگ شده بود که دلش خواست دمدمه‌های سال نو، درست وقتی که اسفند داشت ته می‌کشید، تو را به بزم شعر و غزل و بهار خودش مهمان کند و جای خالی‌ات اینجا بدجور توی ذوق بزند.


*افشین یداللهی

  • ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۱۶:۴۱
  • خانوم ِ لبخند:)

یک جای کار لنگ می‌زند که اسفند با آن همه بوی خوش و باران بی‌هوا و آدم‌های پُر تکاپویش، حالم را خوب نمی‌کند.

  • خانوم ِ لبخند:)

به گمانم هشت نُه ساله بودم. سن و سالم دقیق در خاطرم نیست و اهمیتی هم ندارد. انقدری بزرگ شده بودم که الف را از ب تشخیص می‌دادم و دیگر برای خواندن کتاب قصه‌هایم به نفر دومی نیاز نداشتم. ثلث سوم بود و معدلم بیست شده بود. موقع نشان دادن کارنامه‌ام حرف جایزه را پیش کشیده بود و من اسم آن کتاب قصهه که چندشب قبل پشت ویترین کتاب‌فروشی دیده بودم از دهنم پریده بود بیرون. آدرس کتاب‌فروشی را گرفته بود و قول داده بود که چند روز دیگر کتاب قصه‌ی پشت ویترین برای من باشد. حتی اسم کتاب قصه را هنوز از یاد نبرده ام. آن روز توی کتاب فروشی به خاطر همین اسم عجیب و غریبش خواسته بودمش..."پسر هلو، قلعه لولو! "

آن کتاب داستان، چند روز بعد پیش رویم بود و من؟ احتمالا روی ابرها بودم از خوشحالی...

16سال بعد:

پیرتر و تکیده‌تر از آن است که تصورش بغض را مهمان گلویم نکند. وقتی تنهایی روی تک‌تک لحظات آدم می‌نشیند و به عقدِ انسان درمی‌آید، شانزده سال می‌شود صد و شصت سال، می‌شود هزار و ششصد سال، می‌شود شانزده هزار سال و من به چشم دیده‌ام که غول تنهایی چطور آدم خواستنیه‌ی کودکی‌هایم را از پا در می‌آورد. حالا از او چه مانده است؟ چند شوید تار مو روی سرش، حافظه‌ای که هر روز قسمت بیشتری از آن پاک می‌شود، چشم‌هایی که در انتظار پر کردن تنهایی به در التماس می‌کنند و حرف‌هایی که بی‌اراده و شبیه یک نوار کاست پر شده روی تکرار است. آخرین بار جمعه هفته گذشته بود که دیدمش. عینکش را زده بود و از خوشحالی دیدن ما، قصه می‌بافت. درست مثل بچه‌هایی که هرکاری می‌کنند مهمان‌شان فقط کمی بیشتر بماند. سرم پایین بود و اسم قرص‌هایش را در گوگل سرچ می‌کردم. این قرص به منظور آهسته‌تر شدن روند فراموشی و روان‌پریشی...

موقع خداحافظی سراغ شوهر نداشته‌ام را گرفت، خندیدم. گفتم "هنوز ازدواج نکردم که عمه‌جون". خندید. گفت "نکنه شوهر کردی به من خبر ندادی، من خیلی دوس دارم بیام عروسیت هاااا". صورت نحیفش را بوسیدم و از زندگی بی‌عشق، بی‌بچه، بی‌ثمره ترسیدم. برای اولین بار از تنها ماندن ترسیدم. از آلزایمر، انتظار و درِ همیشه قفل ترسیدم. آرزو کردم دفعه‌ی بعد که به دیدنش می‌آیم، اسمم هنوز در خاطرش مانده باشد.

  • خانوم ِ لبخند:)

گاهی فقط رفتن حالم را خوب می‌کند. رفتن از اتاق به ایوان، رفتن از خانه تا سر کوچه، رفتن از این شهر به شهر مجاور، رفتن از خودم و دیگر بازنگشتن، وقتی گزینه‌ی ماندن را یکی از روی میز برداشته و رفته است.


*سعدی جان

  • خانوم ِ لبخند:)
نفسِ گرمِ رفاقت و معجزه‌ی کلمات اگر نبود، همان سال اول از نوشتن دست شُسته بودم و از بام وبلاگ‌نویسی پریده بودم. اما یقینا یک چیزهایی وجود داشته که 5 سالِ تمام، من را پای‌بند این خانه و کاشانه کرده است. اینجا کنار سطر به سطر این نوشته‌ها، گاهی خندیده‌ام؛ گاهی چایم یخ کرده و دلم گرم شده است و جای پای کلمات خیسش هم هنوز نم دارد!
دلم دنیا دنیا تنگ روزهای دور است و زیاده حرفی نیست؛ جز اینکه من این بچه‌ی پنج‌ ساله‌ی سربه‌هوا را با تمام مخاطب‌های خاموش و روشنش دوست دارم.  دوست‌های خاموش را به اندازه‌ی روشن‌ها و روشن‌ها را به اندازه ی نور، پَرِ چادر مادربزرگ و آب‌های دریای جنوب : )




هنر و علم و سیاست همه خوب‌اند ولی
ای به قربان همانی که رفاقت بلد است

  • خانوم ِ لبخند:)

*Desmond Doss:

"While everybody is taking life, I'm going to be saving it "

***


خطر لو رفتن فیلم وجود ندارد! با خیال راحت بخوانید

اگر بخواهم فیلم Hacksaw Ridge را در یک جمله توصیف کنم باید بگویم: "این فیلم روایت دلدادگی، اعتقاد قلبی و عشق به وطن در اوج خشونت است و داستان نیست."

صلح‌طلبی در قلبِ جنگ و خون‌ریزی! با کارگردانی که در به نمایش کشیدن دلخراش‌ترین صحنه‌های جنگ، برای مخاطبش ذره‌ای دل نسوزانده است. آنقدر که در بعضی لحظات قلب آدم را مچاله میکند. به هرحال اگر دوست دارید یک درام جنگی خشن را که بر اساس واقعیت تاریخی ساخته شده و شخصیتی قابل ستایش مثل دزموند داس* را به تصویر کشیده است، ببینید؛ این فیلم را با بازی فوق‌العاده اندرو گارفیلد تماشا کنید.

فیلم Hacksaw Ridge(ستیغ اره‌ای) نامزد دریافت اسکار 2017 برای بهترین فیلم و بهترین نقش اول مرد است.







*دزموند داس یک قهرمان واقعی بود که به عنوان بهیار در جنگ، جان هفتاد و پنج نفر از هم‌رزمانش را بدون شلیک حتی یک گلوله نجات داد. او یک صلح‌جوی مخالف جنگ بود.

  • خانوم ِ لبخند:)