بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۴ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

دویدن ثانیه‌های عمرم را وقتی فهمیدم که بزرگ شدن دیگر قد کشیدن نبود و قد شلوارم کوتاه نشد، دلم برای چیپس و پفک‌های توی سوپرمارکت غش و ضعف نکرد، آرشیو وبلاگم هی قد کشید اما نوشته‌هایم آب رفت؛ کوتاه‌تر شد، تکیده‌تر...! وقتی که عکس کانتکت‌های گوشی از تک نفره به دونفره تغییر کرد و سه نفره شدن‌ها و آن دست و پاهای کپلی سر و کله‌اشان پیدا شد. وقتی از شیرجه زدن در قسمت عمیق استخر ترسیدم. وقتی که دل بریدم...از آدم‌ها از خاطره‌ها از عکس‌ها از ایمیل‌ها. وقتی که دیگر برای ساعتِ نصب شده روی دیوار اتاقم باتری نخریدم و عقربه‌هایش تا به امروز روی یک ربع مانده به یازدهِ شب خواب مانده است. وقتی که دست کشیدم از دوست داشتن و آب از آب تکان نخورد. وقتی پاییز بدون درس و مشق و بوی کتاب و کاغذ خورد توی ذوقم و دلم برای دانشجو بودن، برای هشت صبح‌های بدون صبحانه و حتی غمِ پشتِ درِ کلاس ریاضی مهندسی ماندن، تنگ شد. وقتی زمستان دیگر شبیه زمستانِ عکس‌های آلبوم، برفی و سپید و پُرخاطره نبود و بوی پوست پرتقال و نارنگی روی بخاری نمی‌داد. وقتی که دیگر بیست و چهارم هیچ دی ماهی، بیست و چهار ساله نخواهم شد!




پ.ن: ممنون از محبتت که برای ح جیمی نوشتی مهردخت نازنینم. کلماتت به من جون تازه داده : )


  • خانوم ِ لبخند:)

اولین تجربه همیشه شیرین و وحشتناک است. وسوسه‌انگیز و دلهره‌آور است. نمی‌شود رویش هیچ حسابی باز کرد. ضمانتی در کار نیست. همان رومی روم یا زنگی زنگ است. مثل اولین باری که صدای نوزادِ تازه به دنیا آمده را می‌شنوی. اولین روزِ کاری که تجربه می‌کنی، اولین باری که دست‌هات در دست‌های کسی مشتاقانه گره می‌خورد، اولین باری که قهوه خانگی درست می‌کنی و فوران قهوه را توی قهوه‌سازِ روی گاز تماشا می‌کنی. هیچ تضمینی نیست که صدای نوزاد بعد از چند ثانیه قطع نشود، در شروع اولین روز کاری با رییس دعوایت نشود، دست‌ها در هم چفت نشوند یا قهوه روی گاز نجوشد و به بدمزه‌ترین نوشیدنی دنیا تبدیل نشود! با این همه حس‌های مبهم و عجیب و درهم و برهم، کسی نیست که شوق تجربه‌ی اولین‌ها را از خودش دریغ کند. اولین تجربه‌ها هیچوقت فراموش نمی‌شوند حتی اگر قرعه‌ی تلخ‌ترین تجربه، به نام آنها درآمده باشد.




  • خانوم ِ لبخند:)

رستگاری با اُملت

پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۲ ب.ظ

از خِلال روزمرگی‌ها:

همیشه دلم می‌خواد بدونم بعضی ترکیب‌های شگفت‌انگیز مثل دلمه یا مخلوط تخم‌مرغ و گوجه رو چه کسی کشف کرده؟ اولین بار کی بوده که تونسته به تخم‌مرغ به یه شکل متفاوت نگاه کنه و مبتکرانه یه تخم‌مرغ ساده رو به یه غذای تقریبا همه‌پسند تبدیل کنه؟ فلسفه‌ی ترکیب غذاها همون‌قدر برام جالبه که فلسفه‌ی به هم وصل کردن حروف و ساختن کلمات. به نظرم آدمای باهوش فقط اونایی نیستن که فرمولای ریاضی و شیمی رو کشف می‌کنن یا قضایای هندسی رو اثبات می‌کنن یا کسانی که دست به ساختن زبان و واژه‌های نو میزنن، بلکه مخترع املت هم آدم باهوش و باذکاوت و احتمالا تنبلی بوده و ترکیب خوشمزه‌ای ساخته که میشه تو وعده‌ی صبحانه و ناهار و شام خورد و هی غصه‌ی "حالا چی بخوریم؟" رو نخورد. البته اگر چند پَر ریحون و نون تازه و لیموی خوش‌عطر و یه لیوان دوغ مَشتی هم کنارش باشه و توی ماهیتابه رویی درست شده باشه که دیگه می‌شه همه‌ی غم‌ها رو برای ساعتی از یاد برد!


  • خانوم ِ لبخند:)

این روزها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها مثل آبی که توی مُشتم گرفته باشم از لابه‌لای انگشتانم چکه می‌کند و هرچه مشتم را محکم‌تر می‌کنم و انگشتانم را بیشتر به هم می‌چسبانم تاثیری در آهسته‌تر فرو ریختن آب از درون مشت کوچکم ندارد. دست‌هایم اگر بزرگ‌تر بودند، آب بیشتری توی مُشتم جا می‌شد اما نیستند. خیلی چیزها در دنیا وجود دارد که آن‌طور که باید باشند نیستند. دست‌های من هم.

  • خانوم ِ لبخند:)