بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

یادداشت بیست و یکم

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ

"غول مرحله آخرزندگی " در ما نگاه


جلوی درِ یک کافه‎ی خالی توی یک بازار شلوغ نشسته بود. خوش تیپ و خوشگل بود. شاید هم به دلیل ته ریش روی صورتش و موهای خوش فرمش بود که جذاب به نظر می‎رسید. یک لباس گرم خاکستری رنگ پوشیده بود . با یک جوان هم سن و سال خودش حرف می زد و همزمان غذایش را می خورد. یک دسته فال حافظ گذاشته بود جلوی دستش که یک مرغ عشق لیمویی رنگ، روی آن ها رژه می رفت....

ادامه مطلب در سایت..

  • ۹۴/۱۰/۱۰
  • خانوم ِ لبخند:)