با طعم هویج و گردو
- ۵ نظر
- ۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۲۵
سالها در خیالم از کارمند بودن و پشتِ میز نشستن فرار کردم و حالا که مدتیست باهاش سازش پیدا کردهام، رخوت و خستگی و یکجانشینیاش را پذیرفتهام. شاید چند ماهِ دیگر پا پس بکشم و بگویم من آدمِ هشت ساعت پشت میز نشستن و اینگونه فرسوده شدن نیستم اما لااقل در تمام روزهایی که قرار است شاغل و کارمند باشم، سعی میکنم با خودم و خستگیهایم کنار بیایم و بابت کاری که انتخاب خودم بوده است، بی رغبت و بیاشتیاق نباشم، نِق نزنم و دردِ شانهام وقتی تیر میکشد را با کمی قدم زدن در محل کارم، قابل تحمل کنم. هرچند چشم دوختن به آسمانِ بیدریغی که هیچ روزی شبیه روز قبلش نیست و شاخههای سبزِ روی میزم که حالا توی آب ریشه دادهاند، دلخوشیهای کمی نیستند.
شانزده سال پیش، از سرِ اتفاق روی نیمکتی نشستیم که پیچ و مهرههایش شل شده بود و مدام لیز میخوردیم روی زمین. لیز خوردنهای مدام و خندههای از سر شوق، شُد شروعِ یک رفاقت شانزده ساله. دور شدنِ خانههایمان، جدا شدنِ مدرسههایمان، تغییر شماره تلفنهایمان، یکی نشدنِ مسیر دانشگاههایمان، دیدارهای کوتاه و دورادورمان هیچکدام مانعِ کهنهتر شدن شراب ناب رفاقتمان نشد. فراز و نشیبِ منحنی این رفاقتِ شانزده ساله را فقط تو میدانی و آن چند دانه بادامی که هر سال دم عید میانداختی توی ظرف سمنو و میگفتی این برای حانیه و نامه هایی با حاشیهی گل سرخ. مِیل نکردنِ این منحنی به صفر را فقط من میدانم و معلمِ کلاس پنجم که چشم های پف کرده از اشکم را برای بغلدستی بودن با تو دیده بود و قلبم که دیشب موقع دیدنت در لباسِ تماما سفیدِ عروس و به آغوش کشیدنت، با ضرباهنگ شادتری میتپید.
کارمندِ بانک کارتِ تمدید شدهام را گذاشت کف دستم. نگاهم روی تاریخ انتقضای کارت ماند و کنده نشد. تا مُرداد ماهِ سالِ هزار و سیصد و نود و نُه. فقط چند ماه مانده به تغییر یک قرن. تا مسیرِ کوتاهِ بانک تا خانه را طی کنم پلکهایم را چند ثانیه بستم و باز کردم. به گمانم تا سال نود و نُه چیزی نمانده بود. فقط چند پلک زدنِ کوتاه. وقتی رسیدم دمِ خانه، مردِ میانسالی با موهای فلفل نمکی سرش را به دستش تکیه داده بود و با چند تا پلاستیک میوه و نان و ماست روی پلهی جلوی در خانهمان نشسته بود. از کنارش رد شدم و پیِ کلید میگشتم که با تُن صدای آرامی گفت: «ببخشید دخترم خسته شدم اینجا نشستم». لبختد زدم و گفتم خواهش میکنم، راحت باشید. شانههایش را که با نفسهای عمیقش بالا و پایین میرفت تکان داد و بدون اینکه سرش را بالا بیاورد دوباره با لحن غمگینتری از دفعه قبل گفت: «هوای جوونیتونو داشته باشید دخترم». کلماتِ به هم ریخته توی ذهنم قدرت تکلم و همدردی با پیرمرد را ازم گرفته بود. گفتم: « زنده باشید. چشم. میخواین براتون یه لیوان آب بیارم؟»
دستش را گرفت به زانوهاش و کیسهی نان را زد زیر بغلش. پلاستیک میوهها را با آن یکی دستش بلند کرد و گفت: «نه ممنون». بعد راهش را کشید و رفت. گَردِ لحنِ غمگینش وقتی گفت «هوای جوونیتونو داشته باشید دخترم»، تا چند ساعت توی هوا پخش بود. به گمانم جوانی همان چند پلکِ کوتاه بود.
*صائب شیرازی
از یک زمانی نفهمیدم چرا آدمها آنچه را که دارند و آنچه که دلشان میخواهد داشته باشند را نمیتوانند با هم و در کنار هم داشته باشند؟ بعد از آن دیگر هیچوقت آن چیزهایی را که دلم میخواست و نداشتم را در گوش خدا زمزمه نکردم. دلم نمیخواست متعلقات قبلیام را از دست بدهم. انگار یک قانون نانوشتهای هست که اجازه نمیدهد آنهایی که دوستشان داریم را در کنار آنهایی که دلمان میخواهدشان، داشته باشیم. لعنت به قانون نانوشتهای که دستِ دلم را از خواستن کوتاه میکند. کاش دستی همهی این قوانین نانوشته را از تخته سیاه دنیا پاک میکرد.
بعد از امتحان کیفم را انداختم روی دوشم و یک دور توی حیاطش دراندردشتاش زدم. همه چیز سر جای همیشگی خودش بود. نیمکتهای سنگیِ سردِ خاکستری، کاجهای سر به آسمان کشیدهی همیشه سبز، برگهای پنج پرِ آویزان از داربستهای دالان بهشت، خانهی چوبی کلاغها روی بلندترین کاج، میزگردِ چوبیِ مذاکره با 4 صندلی از تنهی درخت، چمنهای تپهای نزدیکِ سالن شیخ مفید...هرطرف که سرک میکشیدم، گُله به گُله عطر پیچ امینالدوله دلتنگم میکرد و انگار دستی دلم را فشردهتر میکرد. هنوز از خیسیِ دراز کشیدن روی چمنهای قبل از کلاسهای دو بعدازظهر، تنم نَم داشت. کارگاه ریختهگری بسته بود و من هنوز دلم میخواست یک واحد کارگاه را تجربه کنم، با همان لباسهای مسخرهاش، با همان همکلاسیهای شل و وارفتهام. بلوار شهید بهشتی اما قشنگتر و سبزتر از همیشه بود، انقدر که حتی مرور خاطرهی هشت صبحهای سهمگین آزمایشگاه الکترونیک هم نمیتوانست از زیباییاش بکاهد.
باران دیگر نمنم نمیبارید، ریز و تند و بی پروا داشت خیسم میکرد. همه چیز سر جای خودش بود حتی خاطرهی روز بارانی با آن آدمها. تنها چیزی که سر جای خودش نبود، من بودم که بی هدف و بی انگیزه، گزینهی مناسب را با مدادِ مشکیِ نرم پُر میکردم و نمیدانستم چرا 4 ساعت روی آن صندلیهای مثل همیشه فکستنی نشسته بودم و به همه چیز فکر کرده بودم، الا بازگشت دوباره به جایی که نه تنها دوستش نداشتم بلکه در طول این سالها تنها دلایلی که من را گهگاهی دلتنگش میکند، عطرِ پیچِ امینالدوله، سرپرستِ بداخلاقِ آموزش و نهارهای چهارنفره با آدمهایی بود که در همان گذشته ماندند.
بدهکاریهایم را اینگونه با خودم صاف میکنم که صبح وقتی که خورشید هنوز برای کامل آفتابی شدن مردد است، در خنکای هوای بهار توی حیاط چند دور میزنم. نسیم میوزد توی صورتم، لای موهایم... و پشت پلکهایم را قلقلک میدهد. آبی پررنگ و بی ادعای آسمانِ دمِ صبح را در حافظهی چشمهام ذخیره میکنم. ظهر هم با عطر سیر تازه و گوجه و ریحان از خودم پذیرایی میکنم. ناهار، تنهایی هم از گلوی آدم پایین میرود فقط قدری سختتر.
نمیتونم فکر کنم یهو ابرها میرن کنار و تو از آسمون میفتی روی زمین و منجی من میشی! نمیتونم باور کنم روزای خوبی تو راهه وقتی هیچ نشونهای نمیبینم. نمیتونم باور کنم یه روز صبح بالاخره از خواب بلند میشم و میبینم جلوی روم دریاست و پشت سرم جنگل، وقتی یه تبعیدی به کویرم. نمیتونم باور کنم آدمی که بیست و چهار سال از عمرش گذشته و هیچی نشده و هیچ تجربهای نداره، بعد از بیست و چهارسالگی میتونه همهی اون چیزا رو تجربه کنه وقتی که دیگه هیچوقت هجده سالش نمیشه. وقتی دیگه هیچ شوری تو سرش نیست. وقتی دیگه خودش نیست. وقتی هرشب چشماش رو که میبنده به این فکر میکنه که فردا هم تکرار بیهودهی دیروزه و کاش هیچوقت دیگه فردا نشه.