بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۵۶ مطلب با موضوع «یک بُرش از زندگی» ثبت شده است

کاش منم دلِ تو رو داشتم!

چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۴۷ ق.ظ

توت فرنگی های روی کیک رو برداشت و با همون برگ سبزی که بهش چسبیده بود، میخواست بذاره تو دهنش... هرچی مامانش اصرار کرد، برگِ توت فرنگی خوردنی نیست! قانع نشد. اشک تو چشماش جمع شد. گفت با برگش خوشمزه تره...بعدشم توت فرنگی رو با برگ خورد و از انتخابش خیلی راضی به نظر می رسید. لیوانِ آب رو تا نیمه سر کشیده بودم که با دیدنِ ذوقش موقعِ خودن توت فرنگی با برگ، چنان زدم زیر خنده که آب پرید تو گلوم و نفسم بند اومد.

چند دقیقه بعد، فکر کردم چرا من حاضر نیستم توت فرنگی رو با برگِ سبزِ چسبیده بهش، امتحان کنم؟ شاید چون من بیست و سه ساله‎ام و اون سه ساله... شاید چون من به حرفِ عقلم زیادی گوش میدم که میگه آدمِ عاقل که برگِ توت فرنگی رو نمی خوره و اون به صدای دلش گوش میده که دوس داره یه طعمِ ناآشنای جدید رو امتحان کنه، هرچند غیر منطقی!!!

کسی که تا حالا توت فرنگی رو با برگش نخورده چه می دونه طعمِ برگ سبزش چه مزه ایه؟ شاید واقعا توت فرنگی با برگش خوشمزه تره... شاید ما آدم بزرگا، خیلی از لذت های زندگی خودمونو ناقص می کنیم و قسمتی از اون رو درست مثلِ برگِ سبزِ توت فرنگی میندازیم دور و خودمون خبر نداریم. اونم فقط به هزار و یک دلیلِ از پیش ساخته شده ای که ملکه ی ذهن مون شده و بر خلافش عمل کردن جرات می خواد. دل می خواد...همون چیزی که آدم بزرگا کم دارن و بچه ها تا دل تون بخواد دارن.

  • خانوم ِ لبخند:)

برای دورهای خیلی خیلی نزدیکِ قلبم

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۰۲:۰۰ ب.ظ
روزی که وارد دنیای وبلاگ نویسی شدم هیچوقت فکر نمی‎کردم بتونم آدمایی رو پیدا کنم که همراه و همدل و همرازم باشن. دوستایی که با وجود فاصله‎های جغرافیایی، خیلی نزدیک تر از اون چیزی هستن که بتونی تصور کنی... انگاری تو کنجِ قلبت، دنج‎ترین جای ممکن رو پیدا کردن و یه خونه‎ی با صفا ساختن... یکی به تعداد کلِ اعضای خانواده کلید درست کرده...یکی اسپند دود کرده ... یکی باغچه رو غرقِ گل کرده...یکی حوضِ وسط خونه رو رنگِ آبی زده و ماهی گلی ها رو تو آب رها کرده...یکی دیوارا رو نقاشی کرده به رنگ اِسمامون...یکی حیاط رو آب و جارو کرده و فرش پهن کرده و سفره انداخته...یکی آش رشته پخته و ریخته توی ظرفای گلِ سرخی...یکی از در با نونِ سنگک تازه وارد شده و به همه لبخند زده...یکی چایِ هل دم کرده و استکانِ کمرباریک چایِ هرکس رو کنارش گذاشته و سفارش کرده تا یخ نکرده و از دهن نیفتاده بخورن...یکی هم دوربینِ آنالوگِ قدیمی رو برداشته و همه رو تو یه قاب جمع کرده و گفته بگین "سیییب"...و این شده اولین سکانس از فیلم زندگی بلاگیا.

یه روز مطمئنم وقتی نشستم روی زمین و دارم موهای بهار و میبافم، نگاهم میفته به رنگ سبز همیشه کمرنگِ روبانی که انتهای موهاش میبندم و بوی نرگس میپیچه توی سرم و دلم خیلی تنگ میشه. یه روز وقتی پشت چراغ قرمز، پلی لیست موزیک، اتفاقی میرسه به اون آهنگِ شاد، چشمام خیس میشه و پشت عینکِ آفتابی هیچکس از قطره های اشکم با خبر نمیشه. یه روز با دیدن عروسک جغدِ بچه ای که تو خیابون میبینم، دلم حتما ضعف میره. مطمئنم یه روز وقتی صدای خودمو می شنوم که اتفاقی توی فیلم های موبایل ضبط شده، خنده م میگیره و حتما دلم می خواد دوباره یه چیزی به یاد اون روزا ضبط کنم و بفرستم برای دوستایی که صداشون بخش مهمی از صداهاییه که دلم نمیخواد هیچوقت از حافظه ی شنیداریم حذف بشه...یه روز اگر زنده باشم، وقتی شمع تولد سی سالگی مو فوت می کنم مطمئنم درست مثلِ روز تولد بیست و سه سالگیم، لبخند و بغضم باز سرِ اول شدن شوخی شون میگیره و من باز به جبر جغرافیایی لعنت می فرستم و زیر لبم زمزمه می کنم ...
تو اون سال ها، زندگی بی شما یه فیلم صامت بود.شما که پیدا شدین، صداش گُل کرد. خنده هاتون زندگی مو زیباتر...خنده هاتون، غصه هامو کم میکرد... 

+تمام قد مدیون بودن تان هستم رفقای جاان : )

  • خانوم ِ لبخند:)

کم سن و سال تر که بودیم، دور هم که جمع می‎شدیم یک کاغذ و خودکار برمی‎داشتیم فال می‎گرفتیم. خنده دار ترین قسمت ماجرا این بود که هرکس از قبل خودش گزینه‎های فالش را انتخاب می کرد. پنج تا ماشین، پنج تا اسمِ پسر، پنج تا گزینه برای تعداد بچه‎ها، پنج تا شغلِ آینده، پنج تا گزینه برای متراژ خانه و الی آخر... به روش های پیچیده‎ی ریاضی که الان به هیچ وجه یادم نمی‎آید گزینه ها خط می خوردند و از هر عنوان فقط یک گزینه باقی می ماند و خب پُر واضح بود که نتیجه فال همه مان با گزینه های از پیش تعیین شده، میشد دختری که در بیست و چند سالگی ازدواج می کند. اسم شوهرش سروش، کامران، رامین یا... است. دو تا بچه به دنیا می آورد و جفتش جور می شود. خودش دکتر، نقاش، نویسنده... می شود، شوهرش مهندس. در خانه ای با متراژ دویست متر به بالا تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می‎کنند و ماشین زیر پای شان بنز، BMW و یا شورلت امریکایی است.

دارم به این فکر می کنم که چقدر خوب شد، نتیجه فال های دوران نوجوانی مان هیچوقت تحقق پیدا نکرد و الا حتما این روزها یک عده ونگوگ و همینگوی و دکتر الیزابت بلک ول و خواهران برونته ای می‎شدیم که در حالی که سنی ازمان گذشته، دور هم جمع می شدیم و لابد به جای فال کاغذی، به یک فالِ با کلاس تر مثل فال قهوه ایمان می آوردیم و پولدارهای بنز سواری بودیم که خوشبختی را تهِ فنجان های قهوه جستجو می کردیم. در حالی که خوشبختی چیز دیگری بود...خوشبختی شاید همان دستی بود که وقتی بی هوا روی زمین خوابت برده، پتو را آهسته می کشید رویت تا سردت نشود.

  • خانوم ِ لبخند:)

نازنین‎آ تو چرا بی خبر از ما شده‎ای*

سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

بین یه خروار خرده ریز توی کشوی میزم، دنبال کارت بانکی می‎گشتم که چشمم افتاد به دفترچه تلفن طلایی رنگ جیبیِ سال‎های دورم... بازش کردم. اسم‎هاشو مرور کردم. شماره تلفن‎ها رو...بعضیاشو هنوز حفظ بودم .ولی با این تفاوت که حالا دیگه همه‎ی آدمای اون دفترچه برام غریبه بودن. غریبه‏‎ها همون آشناهای دوران بچگیم بودن که فکر می کردم اگر یه روز دفترچه تلفنم گم بشه، احتمالا فاجعه بزرگی رخ میده، چون اون آدما رو از دست میدم. اون دفترچه تلفن هیچ وقت گم نشد ولی آدماش چرا...

اصلا میدونی چیه؟ این دفترچه رو باید همون روز دورش مینداختم... همون روزی که دفترچه رو باز کردم و گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دوستی که دوازده سال با هم و کنار هم درس خونده بودیم اما حاضر نشد بیاد پای تلفن و مامانش گفت خونه نیست. همونی که روز اول مدرسه‎ها وقتی کلاس اول ابتدایی بودیم، کنار آبخوری خورد زمین و چونه‎ش شکافته شد و تا همیشه فکر می کرد چون من پشت سرش وایساده بودم، پس حتما من بودم که هولش دادم روی زمین. همونی که بارها روی شونه‎ی هم توی سرویس مدسه خوابمون برده بود. همونی که توی عکسای آلبوم دستامونو دور گردن هم انداختیم و رو به دوربین لبخند زدیم. همونی که نصف مسئله های هندسه و ریاضی رو با هم حل کردیم. همونی که زنگ‎های تفریح دور حیاط مدرسه میدوییدیم و لیوان شیر رو روی مانتوهای هم می پاشیدیم. همونی که تسبیح یادگاریش هنوز توی جانماز منه. همونی که یه روز اومدیم مدرسه دیدیم از مدرسه اخراجش کردن. همونی که یه روز همین پارسال پیارسال ها برای آخرین بار زنگ زدم خونه شون و مامانش گفت فردا شب عروسیشه تشریف بیارید...

میبینی؟ به اندازه ی دوازده سال خاطره و رفاقت جمع کردیم اما حالا به اندازه ی یک عمر غریبه‎ایم. از اون فقط یه شماره تلفن مونده توی دفترچه تلفنی که تا چند ساعت دیگه میندازمش دور... و از من؟ نمیدونم از من چی پیشِ اون جا مونده...! حالا خوب میفهمم با حبس کردن اسم و شماره‎ی آدما توی دفترچه تلفنت هیچوقت نمی تونی اونا رو تا همیشه کنار خودت نگه داری... بعضیا فقط میان تو زندگیت که برن...یه روز از لیست شماره های تلفنت... یه روزم از قلبت.

  • خانوم ِ لبخند:)

آذر، ماه آخر پاییز

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ق.ظ

حضرت مولانا در طی غزلی در دیوان شمس می‎فرماید که:


در این برف آن لبان او ببوسیم

که دل را تازه دارد برف و شکر


مرا طاقت نماند از دست رفتم

مرا بردند و آوردند دیگر


خیال او چو ناگه در دل آید

دل از جا می‌رود الله اکبر



 1. ما فقط رفتیم یه تعدادی عکس گرفتیم و برف درختا رو تکوندیم رو سر و کله مون، بعدشم خدا رو کلی بابت دلخوشی های شش وجهی سفیدی که از آسمون فرستاده بود، شُکر کردیم...برف بدون بوسه و شِکر هم باز برفه و چیزی از ارزش هاش کم نمیشه، حتی در غم‎انگیز ترین حالت انسان : )


 2. شک ندارم که بهار زیر توده‎ای از برف پناه گرفته بود...برفِ نو...برفِ مهربان...ایمان بیاوریم به آغاز سال سرد...



 3. یک دقیقه لبخند ممتد به احترام روزهای برفی و کودکی....

شانزدهم آذر یک هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی |پایان همچنان باز...

  • خانوم ِ لبخند:)

به گمانم تب کرده است...

يكشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۵۲ ق.ظ

این کامپیوترهایی که قرار است ویندوزشان عوض شود و درایوهایشان با تمام محتویاتش فرمت شوند! کامپیوترهای غمگینی هستند. این ها را چند ساعت قبل از به خاک سپرده شدنِ اطلاعاتشان، بغل کنید. یک لیوان چایِ هل دار بریزید و کنارشان بنشینید. دستی روی شانه‎اش بکشید تا گرد و خاک هایش بریزد و بداند هرچقدر هم عزیز باشی، یکروز دستی روی شانه ات می زنند و بهت می گویند تاریخ انقضایت گذشته است رِفیق.

کامپیوترها هم مثل آدم ها، وقتی متوجه می شوند قرار است حجمی از داشته هایشان را یکهو از دست بدهند، بد قلق می شوند و نیاز به دلداری دارند. لطفا چند ساعت قبل از وقوع حادثه، کنارش بمانید و آهنگی را از توی پلی لیست قدیمی اش پلی کنید. خاطره ای را از گوشه موشه های هاردش بیرون بکشید و به رویش لبخند بزنید. فیلم هایی را که زحمت نگه داری اش را کشیده است، پیدا کنید و یکجای دیگر سیو کنید تا زحماتش به هدر نرود. بهش قول بدهید که با چیزهای نو و برنامه های بهتر برخواهید گشت. با یک سیستم عامل جدیدتر و دستی پر تر...قول بدهید دوباره برمیگردید و فایل هایش را می سازید، آهنگ هایش را بر میگردانید. توی نت هایش، خاطرات جدید تر می نویسید، عکس های بیشتری باهاش تماشا می کنید، جگر گوشه هایش را برمی گردانید، باهاش برنامه می نویسید و پروژه هایتان را تکمیل می کنید. بهش یادآوری کنید به اندازه ی قبل دوستش خواهید داشت و دوباره میشوید یارِ غار هم...

سعی کنید این ها را بهش بفهمانید، یکجوری که باورش شود. آخر کامپیوترها زیادی شبیه انسان ها هستند، غمِ رفتن و یکباره از دست دادن، ممکن است روی شانه هایشان سنگینی کند و دیگر هیچوقت ویندوز جدید شان بالا نیاید. درست مثل بیماری روی تخت بیمارستان که هیچ تلاشی نمی کند تا کوه های روی مانیتور به خط صافِ بی نهایتی با صدای بوق ممتد تبدیل نشود.



پ.ن: الان چند ساعت است گذاشتمش روی پایم، جلوی رویم و داریم با هم خوش و بش می کنیم. هر دو سفت و سخت پای قول هایمان ایستاده ایم. من قول داده ام دوباره برمیگردم کنارش... او قول داده است در مقابل تغییرات، مقاومت نکند و از خودش روی خوش نشان بدهد : )


  • خانوم ِ لبخند:)

خزانِ بی بهار

سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ب.ظ

گفته بود شب میروی بیمارستان پهلویش بمانی؟ گفته بودم میروم. چه توی خانه باشم چه توی بیمارستان، شب ها خبری از خواب نیست! ولی خب دروغ گفته بودم. خانه کجا و بیمارستان کجا؟ بوی الکل و خون که بهم می خورد دلم می خواهد هزار بار بالا بیاورم. از ساعت 11 شب نشسته بودم روی یک صندلی سفت، پشت به پنجره...باد می آمد. پرستار آمده بود مریض ها را چک کرده بود. خون گرفته بود. قرص مسکن داده بود و رفته بود. از اتاق بغلی صدای گریه ی نوزاد می آمد. اتاق ما مانده بود بی نوزاد. تقابل امید و ناامیدی را خوب می شد توی چشم مریض های هر اتاق دید. گوشی را گرفته بودم دستم و یکجورهایی خودم را به آن راه میزدم. برای منی که مهم ترین دلیلم برای انتخاب نکردن رشته ی تجربی توی دبیرستان، طاقتِ دیدنِ دردِ بقیه را نداشتن بود، بیمارستان جای غمگینی محسوب می شود. حالا می خواهد بخش زایمان باشد یا بخش عفونی یا پشت درهای بسته ی سی سی یو....

گوشی را گذاشته بودم توی کیفم، کتابم را درآورده بودم. توی راهرو قدم زده بودم. هیچ پنجره ای برای نفس عمیق کشیدن، باز نبود. توی اتاق ها سرک کشیده بودم. همه ی همراه های خوش خوابی که روی صندلی های فلزی راهرو خوابشان برده را توی دلم تحسین کرده بودم. همینطور همه ی همراه های خوش غذایی را که لقمه های بزرگ از گلویشان پایین میرفت.

همراهِ مریضِ اتاق بغلی صدایم کرده بود، گفته بود "شما که کاری نداری چند دقیقه میای اتاق ما، مراقب دخترم باشی؟ ما بریم اون یکی بچه رو بیاریم"... گفته بودم حتما! در اتاق را یواش باز کرده بودم و چشمم افتاده بود به نوزادی که توی آغوش مادرش آرام گرفته بود. مادرش از زور درد به خودش می پیچید اما وقتی جنسیت بچه اش را پرسیدم با لبخند و صدایی که ذوق توی لحنش موج می زد گفت" اسم پسرم علی آقاست. میتونی بلندش کنی از اینجا؟"... علی آقا را از توی بغل مامانش بلند کردم. تا به حال بچه ی غریبه ای که یک ساعت است از توی دل مادرش، پایش به دنیا باز شده است، بغل کرده اید؟ من شهادت می دهم یکی از بهترین حس های دنیاست که در کلمه ها نمی گنجد. بغلش که کردم انگار عطر تن نا آشنایی به دماغش خورده باشد، چشم هایش را باز کرد و ریزه صدایی از توی حنجره اش بیرون آمد. رنگ چشم هایش به طوسی مایل بود.خواهرِ علی کوچولو را که آوردند، کار من هم تمام شد. لبخند زدم و خداحافظی کردم.

به اتاق خودمان برگشتم. حسی را تجربه کرده بودم که توی این بیست و سه سال هیچوقت لمسش نکرده بودم. پرستار را صدا زدم که برای تزریق خون بیاید. قطره های خون تند تند می دویدند و یک به یک سقوط می کردند. هوا رو به روشنی می رفت. خورشید داشت طلوع می کرد. صبحانه ی میم را تحویل گرفته بودم. بقیه مریض ها کم کم بیدار شده بودند و من هنوز روی صندلی نشسته بودم. من همراه مادری بودم که بچه اش را خدا بغل کرده بود.

  • خانوم ِ لبخند:)

گزارش یک شب در باران

سه شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۱۰ ب.ظ

وقتی از خانه زدم بیرون، حوصله‎ی شال و کلاه کردن نداشتم زیاد. باورم نشده بود یکهو از وسط تابستان تالاپی پرت شده ایم وسط زمستان...مامان صبح که از خانه رفته بود بیرون، گفته بود هوا سرد است اما خب من فقط ترجیح داده بودم پالتوی نه چندان گرمِ ظریف مریفم را بپوشم. کلی هم وسیله دنبالم بود و دلم چیز اضافه ای نمی خواست.

حسابی باد پیشانی ام را نوازش داد تا رسیدم...یک ساعت و نیمی گرم شده بودیم توی کلاس کوچولویمان... طرح عملیِ کلاس به خاطر سرما و باران کنسل شده بود. حالم گرفته شده بود. حرف های استاد را یکی درمیان نوشته بودم. بیشتر گوش داده بودم. استاد یک نمونه از عکس هایش را آورده بود سر کلاس. گفته بود "عکس خانوممه. خودم گرفتم" . عکس را داده بود دست تک تک مان و با یک برقی که روی لایه ی شفاف چشم های روشنش معلوم بود، تاکید کرده بود که جای انگشت هایمان روی عکس نماند و گوشه ی عکس را بگیریم. ساعتم را نگاه کردم. استاد گفت خسته نباشید. همین طور که پالتویم را می پوشیدم ، رو به بچه های کلاس با خنده گفته بودم: " زمستون همه چیش خوبه هااا، فقط سخت ترین قسمتش همین لباسِ گرم پوشیدنشه"... دکمه هایم را تا آنجا که راه داشت بسته بودم و از پله ها پایین آمده بودم. توی نور چراغ ماشین ها که نگاه می کردی یک چیزی بین برف و باران داشت می بارید. همکلاسی ام پرسیده بود: " کلاس جبرانی پنج شنبه، جمعه ها میتونی بیای؟... تعلل نکرده بودم و با  اطمینان خاطر گفته بودم: " آره ... من مشکلی با روزای تعطیل ندارم". سرش را کج کرده بود و گفته بود: " آخه من پنج شنبه جمعه ها شوهرم میاد... از راه دور میاد". با اینکه خیلی دلم خواسته بود بگویم همیشه که نمی شود به خاطر یک نفر همه چیز را به تعویق انداخت.. یکی دو ساعت که به جایی بر نمی خورد ولی با این حال گفته بودم: " خب شما موافقت نکن"... راهم را کشیده بودم و رفته بودم. باران تند تر شده بود. چشم هایم خسته شده بود از بس که دنبال یک ماشین زرد یا نارنجی گشته بود... در این شهر باران که می آید راننده تاکسی هایش آب می شوند می روند توی زمین. بالاخره یک تاکسی جلوی پایم ترمز کرد... سوار شده بودم و جایی خیلی زودتر از مقصد پیاده شده بودم.

چند روز گذشته که باران باریده بود از خانه بیرون نرفته بودم. دیروز تصمیم گرفته بودم در دورترین مسیر از خانه از تاکسی بپرم پایین و بقیه مسیر را تا خانه قدم بزنم. حالا دیگر باران نم نم نمی بارید... یک چیزی شبیه به باران های فیلم های فریدون جیرانی بود..از همان هایی که شلنگ آب را میگیرند روی سر بازیگران. دست هایم را که حالا شده بود رنگ کلم بنفش های تو سالاد کاهو؛ فرو کرده بودم توی جیبم و از زیر سقف ها فاصله می گرفتم و به این فکر میکردم که به راستی چتر، دوست نداشتنی ترین اختراع بشر بود. پشت ویترین مغازه ها را نگاه می کردم و دنبال یک چیزی می گشتم که بتواند چهار روزِ دیگر که تولد مامان است، خوشحالش کند... هیچ چیز خوشحال کننده نبود، چه چیزی باید پیدا می کردم که حالِ غم انگیزِ ِ این روزهای مادرم را تسکین دهد؟ گل فروشی هم که نرگس نداشت...

شب بود. باران که می بارد خیابان خیلی شب می شود. آدم ها با قدم های تند تر از همیشه از کنارم می گذشتند..گربه سفیده کنار خیابان داشت بدنش را کش و قوس می داد یکجوری که انگار تازه از خواب دلچسب یک عصر پاییزی بلند شده باشد و موقع چای دارچین خوردنش باشد. حالا دیگر خیسِ خیس شده بودم. روبروی مغازه ی بستنی فروشی ایستاده بودم و دلم یک چیز خوشحال کننده می خواست. رفتم تو و گفتم "آقا یه آیس پک شکلاتی بدین"... فروشنده چند لحظه سکوت کرد. انگار که یک موجود عجیب فضایی دیده باشد در آن سرما، در حالی که نوک دماغش به اندازه ی دماغ ِ هویجی آدم برفی ها، قرمز شده است و آب از لباسش چکه میکند، دارد تقاضای بستنی می کند، آن هم وقتی که همه یا داشتند آش می خوردند یا فرنی یا نوشیدنی گرم...


بستنی را گرفتم و دوباره تا خانه قدم زدم... آن ساعت از شب، من شاید دیوانه ترین دختری بودم که بستنی به دست در باران راهی خانه بودم...همیشه که نمی شود توی چارچوب ها زندانی شد. زیر باران بستنی نخورد...زیر باران خیس نشد...با کفش توی باغچه ی گلی نرفت... همیشه که نمی شود تا هوا رو به تاریکی می رود رفت خانه! گیرم تنها باشی... آدمیزاد است دیگر، دلش بی هوا، هوای خیلی چیزها می کند. حتی اگر وقتی به خانه می رسد دست هایش از شدت سرما توان کلید انداختن به در نداشته باشد.

خدا را نمی شود در این لحظات شکر نکرد وقتی پا به پایت قدم می زند تا غم از یادت برود.

  • خانوم ِ لبخند:)

ناخواسته

يكشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۴۴ ق.ظ

همیشه مراقبم که ناخواسته خودم را وارد دنیای دیگران نکنم. ناخواسته به هیچ حلقه‎ی دوستی ای نپیوندم. ناخواسته وارد دنیای شخصی دیگران نشوم. ناخواسته وارد مهمانی ای که پر از آدم های غریبه اند نشوم. ناخواسته با پایم پای کسی را له نکنم. ناخواسته پایم را به سرزمینِ پهناور قلبِ کسی باز نکنم. ناخواسته عاشق نشوم. از قیدِ ناخواسته بدم می‎آید. ناخواسته من را یاد عکس‎هایی می اندازد که یک عکاس در وسط خیابان می اندازد و تو ناخواسته در عکس هایش حضور داری... حس تلخ ناخواسته بودن یعنی درست وقتی که عکاس عکس هایش را مرور می کند، به تو که می رسد، دستش را به پیشانی اش می کوبد و با خودش می گوید: " کاش این آدمه تو عکس نیفتاده بود."

  • خانوم ِ لبخند:)
یکی بود میگفت :شب ها به صدای قلبت گوش کن... 
نمیدونم چند تا دونه جمله روی یه آهنگ بی کلام چی داشت تو خودش که قلبم یه جور دیگه شروع کرد به تپیدن... دلم میخواست می تونستم ریتم تپیدنش رو روی کاغذ نوار قلبم میدیدم. حتما با بقیه ی شب ها فرق داشت.. حتم دارم که یه شکل دیگه می تپید. شاید شبیه آدمی بود که بهش گفته باشن ما پشتت میمونیم برو جلو...بعد برگشته باشه و دیده باشه جز یه مِه غلیظ هیچ کس پشت سرش نیست...
  • خانوم ِ لبخند:)