بهــارخواب

در نهایت آدم نمی‌نویسد که چیزی بگوید،
بلکه می‌نویسد تا چیزی را نگوید...

۵۶ مطلب با موضوع «یک بُرش از زندگی» ثبت شده است

بار دیگر فصلی که دوستش داشتم

شنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۹ ق.ظ

حتی عمر طولانی‌ترین دلخوشی‌ها هم از عمر دردهای کوتاه‌مدت کمتره. قاعده‌ای که باید یاد هرکسی بمونه تا قدر لحظه‌های ریز خوشبختی رو هم بدونه. مثل عمر کوتاهِ تنِ خیسِ پاییز که برای من یه دلخوشی بزرگ بود. پهن بود. عریض بود. حتی اگر هیچ عکس یادگاری ای با برگ ریزونش نگرفته باشم، زیر هیچکدوم از باروناش قدم نزده باشم، هیچکس به عطر یه فنجون قهوه مهمونم نکرده باشه، حتی اگر تنها نشونه‌اش برای من، زودتر تاریک شدنِ اتاقم باشه وقتی خورشید هنوز ساعت پنج بعداز ظهر نشده، غروب می‌کنه.

شاید یه روز سرد
شاید یه نیمه شب
دلت بخواد بشه
برگردی به عقب...*
  • خانوم ِ لبخند:)

از راست به چپ: نبات، افرا، ریحون، لیلی کوچیکه





  • خانوم ِ لبخند:)

همه‌ی زخم‌ها شفا می‌یابند *

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۵ ق.ظ

امشب که زمین خیس بود و برف پاک کن قطره های ریز باران روی شیشه را قلقلک میداد، وقتی در مسیر چشمم به سر در و کاج های بلند و کیوسک نگهبانی ات افتاد به همه ی خاطره هایی فکر کردم که باهم نساختیم، به همه خنده هایی که توی دلخوری هایمان گم شد، به همه ی دوستی هایی که هدیه ی تو بود و مثل چای یخ کرده از دهن افتاد. بعد شیرینیِ توی دستم را چپاندم توی دهنم و بغض بی وقتم را با خامه و کاکائو قورت دادم. پیش می آید دیگر.


*علی جانِ صالحی

  • ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۵
  • خانوم ِ لبخند:)

زندگی زیر پوست شهر

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۵۳ ق.ظ

همین امشب زندگی را دیدم که دستش در دست‎های مردی حدودا چهل ساله جا خوش کرده بود. وسط پیاده رو بالا و پایین می‎پرید و من قدم هایم را آهسته‎تر کرده بودم که از پشت سر قدری تماشایش کنم. آقای حدودا چهل ساله به زندگی نگاه می‎کرد و برایش می‎خواند:

" عسل من کیه؟" زندگی یک قدم برمی‎داشت و با آهنگ لطیفی می‎گفت" من، من"،

"عشق من کیه؟"، " من، من"، " زندگی من کیه؟"، "من، من"

زندگی، دخترک مو مشکی سه چهار ساله‎ای بود که خیلی خوب از پس نقش ‎‎اش برآمده بود، چشم‎هاش برق می ‎زد و از پدرش بی‎محابا دل می‌بُرد؛ بی توجه به اینکه چرا انقدر باران نمی‎بارد، آدم ها چرا انقدر اخمالو شده‎اند و زندگی چرا این همه یکنواخت شده است.


  • خانوم ِ لبخند:)

چارلی و کارخانه سیر و سرکه جوشانی

سه شنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۲۱ ب.ظ

در آشپزخانه مامان دارد بادمجان ‎ها را با سرکه می ‎جوشاند برای تدارک ترشی. من هم آن سر خانه توی اتاقم پشت لپ‎تاپ نشسته‎ام و همینطور که کُدها را بالا و پایین می‎ کنم، حس می‎ کنم بادمجان ‎ها با سرکه به جای قابلمه‎ی روی گاز، دارند توی دل من می ‎جوشند، انقدر که دلم می‎ خواهد همه چیز را باهم بالا بیاورم.

  • ۱۸ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۱
  • خانوم ِ لبخند:)

تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای! چه دانی؟ *

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۵:۴۰ ب.ظ

هر روز دمدمه‎های ظهر پرده‎ی پنجره‎ی آشپزخونه رو که رو به حیاطه می‎زنم کنار و وقتی می‎بینم نه زمین خیسه نه آسمون ابریه! به مامان می‎گم: مامان بارون نیومد؟ میگه: نه! هوا رو ببین! اصلا نشونی از بارون داره؟

مثل همه‎ی وقتایی که می‎دونم قرار نیست اون اتفاقی که منتظرشم بیفته ولی به هرکس می‎رسم می‎پرسم نشونی ازش نداری؟ هنوز وقت اومدنش نشده؟



*سعدی

  • ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۰
  • خانوم ِ لبخند:)

حکایتِ آدم است و دنیا

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ق.ظ

فهمیدن درد داشت. اگر نه! ماهی گُلی وقتی می‎فهمید به جای دریا او را انداخته اند توی تُنگ، انقدر با بی‎قراری خودش را به در و دیوارِ تُنگ نمی‎کوبید.

  • ۱۱ آبان ۹۵ ، ۰۲:۵۲
  • خانوم ِ لبخند:)

هرشب، تنهایی!

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۴۵ ق.ظ

هرشب حوالیِ وقتی که شب از نیمه گذشته است، پیدایش می‎شود. از صدای خش‎خش جارویش می‌شناسمش. آن موقع از شب انقدر همه در سکوت فرو رفته اند که تقریبا محال است بیاید و متوجهِ آمدنش نشوم مگر اینکه هندزفری را چپانده باشم توی گوشم. گمان می‎کنم چند ماهی است به محله‎ی ما آمده. نفرِ قبلی آواز نمی‎خواند. شاید هم بلد نبود بخواند اصلا. اما نفر جدید انگار چند واحد آواز پاس کرده است.

چهره‎اش را ندیده‎ام اما به صدایش می‎خورد سی و چندساله باشد. شب‎ها وقتی جسمم توی تختخواب و فکرم هزارجای دیگر است، صدای آوازش من را به خودم می آورد. بعضی شب ها محزون می‎ خواند و آرام. انگار زیر لب مویه می‎ کند و چشمش که به نورِ اتاقِ شب‎ های روشنم می‎افتد صدایش را آرام تر می‎کند. گاهی اوقات هم فکر می کنم به زبانی می خواند که من نمیفهممش اما احساس عجیب خوبی را در من زنده می‎کند.

دیشب هم داشت می‎خواند. گوش هایم را تیز کردم تا کلماتش را به خاطر بسپارم. با صدای خش‎دار گرفته‎ای که اثری از شادی تویش پیدا نمی‎شد داشت می‎خواند:

" غم و غصه تو دلم نشسته

شیشه عشق دلم رو شکسته"

بعد خش خش جارویش از صدایش پیشی گرفت و دور شد.

دلم می‎خواست دو تا استکان چای بریزم و در خانه را باز کنم و صدایش بزنم تا قدری روی پله ی درِ حیاط خانه مان بشیند. قند را بزنیم توی چای و چای را تا آخرین قطره هورت بکشیم. او بگوید چه کسی شیشه ی عشق دلش را شکسته است که این حجم از اندوه در صدایش جا خوش کرده است. من هم بگویم چرا شب ها خوابم نمی برد و کارم از شمردن گوسفندها گذشته است. بعدش او برود بقیه ی کوچه را تا پایان شیفت‎اش جارو بزند، من هم برگردم به رختخواب و پتو را بکشم روی کله‎ام و دیگر به هیچ چیز فکر نکنم.


  • خانوم ِ لبخند:)

No Words Song

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۱ ب.ظ

حال این روزام حالِ نوازنده‎ی آهنگ بی‎کلامه. هرکسی میتونه ترانه‎ی دلخواهشو روی موسیقی پیاده کنه ولی حقیقت اینه که هیچ ترانه‎ای روی متن آهنگی که از اول بی‎کلام ساخته شده نمی‎شینه که اگر می‎نشست، بی‎کلام نمی‎موند.

کی می‎دونه نوازنده‎ی یه آهنگ بی‎کلام واقعا چه حرفایی واسه گفتن داشته؟

  • خانوم ِ لبخند:)

ساکنین طبقه پنجم

دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۹ ق.ظ
بار اول بود که می رفتیم خانه‎اشان. نپرسیده بودیم طبقه چندم زندگی می کنند. رفته بودیم توی آسانسور ایستاده بودیم و کلید طبقه 1 را فشار داده بودم. آسانسور در طبقه اول متوقف شده بود و در را تا نیمه باز کرده بودم. تنها چند جفت کفش که جفت نشده بودند جلوی در و معلوم نبود متعلق به واحد اول است یا واحد دوم. دستم را روی عدد 2 فشار می دهم. طبقه دوم. لای در را باز می کنم. انگار کسی خانه نیست. سر و صدایی نمی آید. هیچ نوری توی راهرو نیست. طبقه سوم. لامپ راهرو روشن می شود. یک جفت کفش جلوی در جفت شده است. صدای تلویزیون می آید. به گمانم کسی آنجا، توی خانه روی مبل لم داده است و تنهایی اش را با صدای بلند تلویزیون پر می کند. طبقه چهارم. به نظر می رسد گلدانِ تزیینی روی جاکفشی شان را به تازگی خریده باشند. آدم های خوش سلیقه را می شود حتی از روی گلدان گل روی جاکفشی شان هم شناخت. طبقه پنجم. صدای چنگال و قاشق می آید. بوی غذا می آید. بوی استامبولی پلو. بوی سالاد شیرازی. بوی سبزی خوردن که عطر ریحانش پیشی گرفته است. بوی زندگی. دلم می خواهد توی طبقه پنجم بمانم. تکان نخورم . دلم می خواهد ساعت به وقت استامبولی خوردنِ ساکنینِ طبقه پنجم روی چهاردهم شهریور متوقف شود.
  • ۸ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۰۹
  • خانوم ِ لبخند:)